۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

سقوط


- هر روز می آی اینجا؟
- آره.
- من هم هرروز می آم.
- تا حالا ندیده بودمت. 
- معمولا یکی دو ساعت زودتر می اومدم. ولی می خوام از این به بعد همین موقع بیام.
- چطور؟
- یه فکرهایی دارم.
- چه فکرهایی؟
- خیلی وقته که می خوام خودمو از این بالا پرت کنم ولی نمی تونم.
- چرا؟
- چون می ترسم.
- الان دیگه نمی ترسی؟
- فکر کنم دم غروب ترسش کمتره.
- چرا؟
- خورشید هم دم غروب از این بالا میره اون پایین.
- چه جالب!
- وقتی آدم خودشو از این بالا پرت کنه پایین چه حسی داره؟
- بستگی داره.
- به چی؟
- به اینکه بخواد بمیره یا زنده بمونه. 
- کدومش بهتر؟
- بخواد بمیره.
- چرا؟
- به هر حال تهش مرگه، کسی قرار نیست از این ارتفاع نجات پیدا کنه. ولی اگه کسی که پریده دلش بخواد زنده بمونه سعی می کنه که شاخه های این درختا رو بگیره که هیچ کدوم قدرت نگه داشتن یه آدم رو ندارن. یا لبه این صخره ها رو که اونها هم خیلی سست هستن.  با این تقلاها فقط خودش رو زخمی می کنه و رنجش رو بیشتر. ولی اگه بخواد بمیره، چشمهاشو می بنده و از سقوطش لذت می بره.
- اگه من بپرم سعی می کنی نجاتم بدی؟
- بستگی داره که بخوای نجاتت بدم یا نه.
- فکر کنم اگه یه روز بپرم تصمیممو گرفتم که بمیرم.
- پس نجاتت نمی دم. به تصمیمت احترام میذارم.
- خیالم راحت شد. خب خداحافظ تا فردا.
- من دیگه اینجا نمی آم.
- چرا؟
- دوست ندارم هر وقت که دریا رو از این بالا می بینم یاد تو بیفتم که مردی.
- پس من اینجا خودمو پرت نمی کنم.
- چرا؟
- دیگه اینجا رو واسه پرت شدن دوست ندارم. 
- حتی دم غروب؟
- آره، پس مطمئنی که اگه بخوام بمیرم موقع سقوط حس بدی ندارم؟
- آره. 
- از کجا اینقدر مطمئنی؟
- خداحافظ.
- نگفتی؟
- مگه من ازت پرسیدم چرا می خوای خودتو پرت کنی؟
-خداحافظ.
-خداحافظ.

۲ نظر: