امروز دو دختر هشت نه ساله در خانه مان را زدند. چشمهاي هر دو آبي بود و موهايشان بور. دختري كه چشمهاي درشت تري داشت خجالتي بود و حرفي نمي زد. هر دو يك كيف پارچه اي به دست داشتند كه پر از اسباب بازي هاي ريز و درشت بود. آن يكي دختر كه چشمهايش از خوشحالي برق مي زد گفت كه مي خواهند اسباب بازيهايشان را بفروشند و آيا من خريدار هستم يا نه. لبخندي زدم و گفتم نه و در را بستم. در را كه بستم ياد هفت هشت سالگي خودم افتادم. آلبوم نفيسي از عكسهاي آدامس داشتم. هر بعد از ظهر آلبومم را مي بردم حياط و عكسهاي تكراري را با عكس آدامسهايي كه نداشتم و مال بچه هاي همسايه بود، تاخت مي زدم. يك روز من و دوستم به اين نتيجه رسيديم كه آلبوم ما از همه آلبومهاي بچه ها نفيس تر است و عكسهايي دارد كه بقيه آرزوي داشتنشان را دارند. تصميم گرفتيم آنها را بفروشيم. تمام بعد از ظهر يك روز تابستان را نشستيم و براي هر عكس يك قيمت گذاشتيم. آن شب را با ذوق و شوق خوابيدم و منتظر بودم كه زودتر صبح شود تا تجارتمان را آغاز كنيم. فرداي آنروز سراغ دوستم رفتم كه با هم به حياط برويم و كارمان را شروع كنيم. دوستم بهم گفت كه در مورد تصميممان با مادرش مشورت كرده و مادرش گفته كه هر چقدر بخواهد به او پول مي دهد ولي نبايد اين كار را بكند. خلاصه اينطوري شد كه اولين نقشه تجارت و پولدار شدن من نقش بر آب شد.
ياد اين خاطره كه افتادم و ياد شرم يكي از دخترها و شوق ديگري، با خودم گفتم كاش يك چيزي ازشان خريده بودم. حالا كودكم را در آغوش گرفته ام و برايش زمزمه مي كنم:
يادم آمد
شوق روزگار كودكي
مستي بهار كودكي
يادم آمد
آنهمه صفاي دل كه بود
خفته در كنار كودكي
رنگ گل جمال ديگر در چمن داشت
آسمان جلال ديگر پيش من داشت
شور و حال كودكي برنگردد دريغا
قيل و قال كودكي برنگردد دريغا
به چشم من همه رنگي فريبا بود
دل دور از حسد من شكيبا بود
نه مرا سوز سينه بود
نه دلم جاي كينه بود
شور و حال كودكي برنگردد دريغا
قيل و قال كودكي برنگردد دريغا
روز و شب دعاي من
بوده با خداي من
كز كرم كند حاجتم روا
آنچه مانده از عمر من به جا
گيرد و پس دهد به من دمي
مستي كودكانه مرا
شور و حال كودكي برنگردد دريغا
قيل و قال كودكي برنگردد دريغا
كودكم كم كم چشمهايش سنگين مي شود و مي خوابد. مي بوسمش و آرام سر جايش مي گذارم. آهنگي كه دارم مدام زمزمه مي كنم را مي توانيد ازاينجا بشنويد.
مریمی میبینم تو هم از بچگی، تجارت توی خونت بوده! آخرش ما باید این بیزینس خودمون رو شروع کنیم!
پاسخحذفمن هم فرفرهٔ کاغذی درست میکردم ، با مداد رنگی رنگ میکردم و با برادرم جلوی داره خونه مادر بزرگم به همراه بقیه نوه بساطمون رو پهن میکردیم!ولی دریغ از اینکه یدونش فروش بره!
پاسخحذفاين مال همه بچه هاى دوران ماست! من رب انارى رو كه مامان بزرگ خودش درست مى كرد لاى دو لايه پلاستيك فريزر ميريختم و به بچه ها تو مدرسه ميفروختم. كار و كاسبى هم خوب بود تا اينكه مامان بزرگ ديگه قوتِ گرفتن رب انار نداشت.
پاسخحذفما هم سوم دبیرستان که بودیم کتاب های سنجش کتابخونه مدرسمون رو خودمون از در آمد فروش ساندویچ تو مدرسه خریدیم: اسمش بود سین ( "س"اندویچی "س"وم ریاضی)
پاسخحذفسه تا دختر کوچولو رو یادم میاد که یه روز چند ساعت نماز می خوندن تا توی بهشت برای خودشون خونه و درخت بسازن، سه تا دختر کوچولو رو یادم میاد که از نقاشیا و کاردستیاشونو تو انباری پایین خونه نمایشگاه میذاشتن و برای بازدید بچه ها بلیط می فروختن، سه تا دختر کوچولو رو یادم میاد که به آلبوم های عکس آدامسشون عشق میورزیدن، ساعتها با هم بازی میکردن و اونقدر گرم بازی بودن که فقط وقتی ظهر دستاشونو به هم می گرفتن و می چرخیدن و می خوندن که "نخود نخود هر که رود خانه خود" می تونستن از هم جدا بشن و باز بعدازظهر از توی بالکن همدیگرو صدا می کردن...سه تا دختر کوچولو رو یادم میاد که انگار بخشی از وجودشونو برای همیشه تو یه ساختمون قدیمی تو کوچه اردلان جا گذاشتن...
پاسخحذف