۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

به رنگ قرمز آلبالویی

(این داستان اینجا هم چاپ شده است.)

آفتابی که بعد از ظهر‌ها از پنجره به اتاقمان می‌تابد، شاعرانه است. بلند است و تا وسطهای اتاق می‌آید. اتاق را یک جور خوبی روشن می‌کند. یک جور رمانتیک، خیال انگیز. آدم را شاعر می‌کند. حداقل آدم را وادار به خیالهای شاعرانه می‌کند.

آفتاب روی صورتت تابیده. هیچ صدایی نیست، حتی صدای نفس کشیدنمان هم نمی‌آید. آرام خوابیده‌ای. دلم برایت تنگ می‌شود. برای خنده‌هایت، برای مهربانی‌هایت. روزهای آخر پاییز است. برای دست‌هایت که همیشه یخ کرده، یک جفت دستکش قرمز خریده‌ام. دلم می‌خواهد قلم و کاغذ بردارم و برای دستهای تو و آفتاب بعد از ظهرهای پاییز و دستکش‌های قرمز شعر بگویم.

نور خورشید به آینه قدی اتاق رسیده، آینه نور را به دیوار روبرو داده و نور درست خورده به قاب عکس دونفره‌مان، بعد، از قاب عکس کج شده و رفته بالا و خورده به سقف، از لوستر گذشته و هزار تکه شده. نورهای هزار تکه روی سقف باهم می‌رقصند.

خودم را در آینه قدی می‌توانم ببینم، مو‌هایم سفید شده، نه همه موهای سرم، فقط روی شقیقه‌هایم، همانطور که دوست داری. روزی را که اولین موی سپید روی شقیقه‌ام را دیدم یادت می‌آید؟ چقدر ناراحت بودم. آن روز گفتی که موهای سفید روی شقیقه‌های یک مرد، او را جذاب‌تر می‌کند. موهای تو مشکی مشکی است. نگذاشتم سفید باشد، دوست نداشتی کسی موهای سفیدت را ببیند.

سایه برگهای درخت روبروی پنجره افتاده توی اتاق. پنجره را باز می‌کنم. باد آرامی می‌وزد. کمی سرد است. پتو رویت می‌کشم. سایه برگ‌ها روی زمین می‌رقصند. دلم یک چای آلبالوی دونفره می‌خواهد. از جایم تکان نمی‌خورم. نمی‌خواهم صدای کتری روی گاز این سکوت دل انگیز را بر هم بزند. هر سال تابستان برایت آلبالوی تازه می‌خرم و می‌گذارم فریزر. تا وقتی چشم‌هایت را باز کردی برایت چای آلبالوی تازه درست کنم. همنطور که دوست داری. یادم باشد آلبالوهای پارسال را بدهم به دختر همسایه، خیلی دوست دارد. تو او را ندیده‌ای. خیلی وقت نیست که اسباب کشی کرده‌اند. موهای مشکی مجعدی دارد و چشمان درشت قهوه‌ای. مرا یاد تو می‌اندازد. چانه و لب‌هایش شبیه توست. وقتی با او حرف می‌زنم انگار تو هستی که جوابم را می‌دهی.

سایه آفتاب کش آمده و به میز کنار تخت رسیده. شیشه قرمز رنگ عطرت زیر نور کمرنگ پاییزی می‌درخشد. یادم باشد برایت عطر بخرم. شیشه عطرت تقریبا تمام شده. هر بار که کسی سراغت می‌آید، به گردنت عطر می‌زنم، می‌دانم که چقدر دوست داری بوی عطر بدهی وقتی کسی تو را بغل می‌کند و می‌بوسد.

انگار از این سکوت بعد از ظهر صدای تک نوازی پیانو می‌شنوم. موسیقی آرامی که هر نتش سرمای خوشایندی در وجودم جاری می‌کند. پلک‌هایم کم کم سنگین می‌شود. تو را نگاه می‌کنم. می‌خواهم با تصویر تو به خواب روم. دلم می‌خواهد وقتی از خواب بیدار شدم، اولین چیزی که می‌بینم صورت آرام تو باشد. شاید این بار با چشمهایی که مرا نگاه می‌کند.

۲ نظر:

  1. خیلی‌ غم‌انگیز بود، یهو دلم لرزید، گونه هام خیس شد، با تمام وجود احساسشون کردم، هردوشون رو!

    پاسخحذف
  2. داستان رومانتیک ، عاطفی و بسیار لطیفی است ، متن داستان روان و جذاب است ، نگاه تخیلی نویسنده نخ تسبیح پاراگرافهای داستان است ، دو پاراگراف داستان نشان دهنده اینست که شخصیت اصلی داستان یک مرد است ولاکن
    لطافت متن به گویش یک زن بسیار نزدیک است ، داستان پیام روشنی برای خواننده ندارد ولاکن نسیم عشق در
    تمام بخشهای داستان در حال وزیدن است ، در مجموع داستان زیبا و قشنگی است ، موفق باشی .
    امیر حسین

    پاسخحذف