۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

عروسک

با یک دست ، دست مادرش را محکم گرفته که در شلوغی خیابان گم نشود و با دست دیگرش بستنی قیفیش را گرفته و لیس میزند. به مغازهٔ اسباب بازی فروشی که میرسند، دست مادرش را رها می‌کند ، جلوی ویترین می‌ایستد. عروسک زیبایی با موهای طلایی و پیراهن صورتی از پشت ویترین به او لبخند میزند.
مادرش دستش را می‌گیرد و با عصبانیت میگوید:
- صد مرتبه بهت گفتم دستمو تو خیابون ول نکن، یه روز بالاخره گم میشیا!
- مامان اون عروسکو برام میخری؟
- هفتهٔ پیش که بابات برات یه عروسک خرید. بابات که نمیتونه همهٔ پولی که در میاره رو بده برای تو عروسک بخره.
دخترک میزند زیر گریه. مادرش دستش را محکم میکشد و از مغازهٔ اسباب بازی فروشی دور میشوند.
***************************************************
بشقابها را که روی میز میگذارد، روی صندلی مینشیند و حرفی نمیزند. پدر برایش برنج میکشد. او بغض کرده و به بشقاب برنج زل زده که مادرش توی بشقابش خورشت قیمه میریزد و میگوید:
- تو دیگه بزرگ شدی، باید یاد بگیری که بعضی وقتها آدم نمیتونه هر چیزی رو که دلش میخواد داشته باشه و باید خدا رو به خاطر چیزهایی که داره شکر کنه.
پدر توی لیوان آب میریزد و میپرسد:
- امروز دیگه چه اتفاقی افتاده؟
و مادر برایش ماجرای صبح را تعریف می‌کند.
***************************************************
در راه مهد کودک تا خانه به تمام اتفاقاتی که امروز برایش افتاده فکر می‌کند. دلش می‌خواهد زودتر به خانه برسد و برای مادرش همهٔ چیزهایی را که یاد گرفته تعریف کند.
مادر که در خانه را باز می‌کند، تند تند قبل از اینکه سلام کند تعریف می‌کند که امروز ستاره تمام روز را گریه می کرد چون پدرش تصادف کرده و در بیمارستان بستری شده و او چقدر خدا رو شکر کرده که پدرش سالم است.
وقتی فهمیده که الهه حتی یک عروسک برای بازی ندارد چون حقوق پدرش برای خریدن اسبب بازی کافی نیست، تصمیم گرفته که یکی از عروسک‌هایش را به الهه بدهد و خدا رو شکر کرده که خانواده‌اش مشکل مالی ندارند.
برای مادرش میگوید که ایمان وقتی می دود نفسش می‌گیرد چون ناراحتی قلبی دارد و او خدارا به خاطر سلامتیش شکر کرده است.
برای مادرش تعریف می‌کند که پدر و مادر احسان از هم جدا شده اند و احسان یک هفته پیش مادرش زندگی می‌کند و یک هفته پیش پدرش. و او خدا رو شکر کرده که مادرو پدرش با هم زندگی می کنند و زندگی خوبی دارند.
مادر موهای فرفری دخترش را نوازش می‌کند، لبخند می زند، دخترش را می بوسد و می گوید:
- چقدر دختر کوچولوی من بزرگ شده. حالا برو لباساتو در بیار تا باهم نهار بخوریم.
دخترک دوان دوان به سمت اتاقش میرود تا زودتر لباس‌هایش را عوض کند و نهار بخورد.
مادر بشقابها را که روی میز میگذارد، صدای گریه دخترش را می شنود. در اتاق را باز می‌کند، دخترک سرش را روی تخت گذاشته و گریه می‌کند. مادر بغلش می‌کند، می بوسدش و می پرسد:
- چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
- آخه من دختر خیلی بدی هستم.
- چرا؟
- با اینکه می دونم باید خدا رو شکر کنم که مشکلات ستاره و الهه و احسان و ایمان رو ندارم و دلم چیزی که خیلی لازم ندارم رو نخواد، ولی من هنوز خیلی اون عروسک رو میخوام.
دخترک دوباره میزند زیر گریه. مادر دخترش را در آغوش می‌گیرد و از ته دل میخندد!

۵ نظر:

  1. این جور بچه‌ها رو باید زد تو مغزشون.

    پاسخحذف
  2. آقای روزبه، شما که با بچه‌ها اینقدر خشن نبودید!!!!

    پاسخحذف
  3. ey roozegar,bazam khube bachehe gerye kard o be eshtebash resid ma ke be nodrat mifahmim kojaye donyayimo che mikonimo bara ki mikonim....i

    پاسخحذف
  4. داشتم فکر می کردم یعنی واقها بچه ای به این یزرگی پیدا می شود که آخرش دیدم نه!بچه هایند و کودکی کردنشان!

    پاسخحذف