۱۳۸۷ فروردین ۲۱, چهارشنبه

به حسن در فیلم " بادبادک باز"

وقتی کتاب بادبادک باز را می خواندم و به یادت می افتادم، بی اختیار اشکهایم سرازیر می شد. فیلم بادبادک باز را هم که دیدم. با دیدن چهره معصوم و مظلومت نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
اشکهایم به خاطر پاکی ات، معصومیتت، بزرگی ات، شجاعتت، مظلومیتت و وفاداریت سرازیر و قلبم فشرده می شد. آدمهای مثل تو در این روزگار اندکند و بی نام و نشان. همواره سرنوشتی غم انگیز انتظارشان را می کشد. کاش دنیا پر از آدمهایی مثل تو می شد. اگر تمام آدمها ظلم را بر نمی تابیدند، اگر تمام آدمها وفادار دوستیها و عشقهایشان می ماندند، اگر تمام آدمها می بخشیدند و بزرگوار بودند، اگر تمام آدمها قلبشان به بزرگی قلب تو بود، دنیا دست کمی از بهشت نداشت.
گاهی اوقات آرزو می کنم که کاش من داستانی را که تو قهرمانش بودی می نوشتم. در مصاحبه ای از آیدا خواندم که شاملو همیشه می خواست "آخرین آواز قو"یش را بنویسد. قوها زیباترین آوازشان را قبل از مرگ سر می دهند. آرزو می کنم من هم روزی آخرین آواز قویم را بنویسم و تو در آن باشی. امیدوارم آن روز دنیا جای بهتری برای زندگی کردن شده باشد تا سرنوشت تو هم دیگر غم انگیز نباشد.

۱ نظر: