۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

رنگ دنیا

امروز بیست فروردین سال ۱۳۷۰، برای اولین بار تو را در وجود خودم حس کردم. دلم می‌خواست قبل از اینکه پیش دکتر بروم و از بودن تو مطمئن شوم، به پدرت بگویم. زودتر از همیشه به خانه آمدم. می دانستم که پدرت هم امروز زودتر کارش تمام می شود و در خانه هست. در را که باز کردم و صدایش کردم، طول کشید تا جوابم را بدهد.
گفتم خبر خوبی دارم، طول کشید تا پیشم بیاید.
گفتم خیلی‌ هیجان زده ام، طول کشید تا از من بپرسد چی‌ شده؟
قبل از اینکه چیزی بگویم، حس کردم کسی‌ از پشت سرم رد شد، بوی عطر زنانه اش را شنیدم.
طول کشید تا دوباره از من بپرسد که چه خبری دارم. من سکوت کردم، چیزی نگفتم.
شاید دلم می خواست من هم چیزی داشته باشم که او ندارد. همانطور که او می تواند ببیند و من نمی توانم، همانطور که او می تواند دنیا را با تمام رنگهایش داشته باشد و من نمی توانم. دلم نمی خواهد حتی پیش دکتر بروم، نکند تو را از من بگیرد.
***************************************************
امروز بیست اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۰، با خاله سهیلایت به آزمیشگاه رفتیم تا جواب آزمایش را بگیرم و از بودنت مطمئن شوم. نه، من مطمئن بودم، تا خاله سهیلایت مطمئن شود. وقتی‌ مطمئن شد که تو هستی‌ بهم گفت که باید به پدرت بگویم. خیلی‌ با من حرف زد. گفت ممکن است رفتارش عوض شود. راستش را بخواهی من خیلی‌ پدرت را مقصر نمی دانم. خوب حتما دلش می‌خواهد زنی‌ داشته باشد که ببیند و چشمهای زیبایی‌ داشته باشد. کاش زودتر تو بیایی و به من بگویی که چشمهای من چه شکلی‌ است. خاله سهیلایت می گوید که من چشمهای زیبایی‌ دارم. پدرت هم روزهای اول همین را می گفت. اصلا وقتی‌ عاشقم شد که چشمهایم را دید. ساعتها به هم خیره بودیم روی دو تا نیمکت پارک، روبروی هم. او من را نگاه می کرد و فکر می کرد که من هم او را نگاه می‌کنم. نمیدانست که من سعی‌ می‌کردم تا رنگ سبز درخت را ببینم. ببینم که گنجشک چه رنگی‌ است. رنگ قرمز گلها را حس کنم. میدانی همیشه فکر می‌کردم که خدا روزی چشمهای من را بر می گرداند. حالا احساس می‌کنم که تو همان چشمهای من هستی‌. دخترک عزیزم ... دخترک عزیزم؟ ... هنوز نمی دانم که دختر هستی‌ یا پسر. خدا کند که دختر باشی‌. دلم می‌خواهد که دختر باشی‌ ... خدا کند ... کاش زودتر بیایی و به من بگویی که دنیا چه شکلی‌ است ... کاش زودتر بیایی.
***************************************************
امروز بیست خرداد سال ۱۳۷۰، برای اولین بار لگد زدی و من خندیدم. کم کم شکمم دارد بزرگ می شود. نکند پدرت بفهمد؟ دلم نمی خواهد. نکند تو را از من بگیرد؟ این روزها خیلی‌ دیر به خانه می روم. تا دیر وقت با تو در پارک قدم می زنم. اینطوری هردویمان راحت تر هستیم. او با زنی‌ هست که می بیند و من هم با تو هستم. اینطوری خیلی‌ بهتر است.
فردا می‌خواهم به گرگان بروم. پیش خاله سهیلایت. تا وقتی‌ که تو به دنیا بیایی. دلم نمی خواهد هیچ کس جز من تو را داشته باشد.
***************************************************
امروز بیست مرداد ۱۳۷۰، پدرت بهم زنگ زد. خواست بیاید گرگان. گفتم نمی خواهم. خواست برایم توضیح دهد. گفتم نمی خواهم. گفت معذرت می‌خواهد. گفتم لازم نیست. گفت دوستم دارم. گفتم نمی خواهم. گفت زنی‌ که با او بوده برای همیشه رفته، دلش من را می‌خواهد. گفتم نمی خواهم.
نکند که بیاید و تو را پیدا کند؟ دلم نمی خواهد تو مال کس دیگری باشی‌. دلم نمی خواهد ... راستی‌ برایت یک عالمه لباس صورتی‌ دخترانه خریدم. کاش زودتر بیایی و به من بگویی صورتی‌ چه رنگی‌ است.
***************************************************
امروز بیست مهر ماه سال ۱۳۷۰، هوا خیلی‌ خنک و دلچسب بود. صبح پیاده روی رفته بودم. نمیدانی چقدر عاشق صدای گنجشک‌ها هستم. کاش زودتر بیایی و با هم برویم پیاده روی توی جنگل. برایم بگویی که درختها چه شکلی‌ هستند. سبز چه رنگی‌ است. می دانی، وقتی‌ نزدیک یک درخت هستم، احساس عجیبی‌ دارم. درخت‌ها را دوست دارم. کاش زودتر بیایی تا باهم برویم بالای درخت. من تا به حال بالای درخت نرفته ام.
***************************************************
امروز بیست آبان سال ۱۳۹۰، برای اولین بار خاله سهیلا به من گفت که مادرم نیست. مرا برد به یک جنگل خیلی‌ خیلی‌ سبز، زیر یک درخت خیلی‌ خیلی‌ بزرگ. قبر سفیدی را نشانم داد. جایی‌ که تو خوابیدی مامان قشنگم. تمام نوارهایی که برام ضبط کرده بودی را همینجا زیر درخت گوش دادم. مامان مهربانم، الان برگ‌های درختان هزار رنگ است. کاش اینجا بودی تا با هم بالای درخت می رفتیم. کاش بودی تا چشمهایت می شدم. مامان خوبم، امروز وقتی‌ عکست را دیدم فهمیدم که زیباترین مامان دنیا هستی‌. نمی دانی چقدر چشمهایت زیبا هستند. کاش چشمهای من هم به زیبایی‌ چشمهای تو بودند.
***************************************************
در راه برگشت به خانه، از نگاه‌های پر از هوس راننده تاکسی توی آینه، بیشتر و بیشتر خودش را به در ماشین می چسباند تا در آینه دیده نشود ...
در راه برگشت به خانه دختر بچه گدایی مانتویش را گرفته بود و پول می‌خواست. چشمهای دخترک دیگر مثل چشمهای کودکان همسن و سالش معصوم نبودند ...
در راه برگشت به خانه، روی روزنامه‌ای که پسرک روزنامه فروش می فروخت، عکس دختری را دید که صورتش با اسید سوخته بود، عکس پسری را دید که یک پایش در بمب گذاری قطع شده بود ...
در راه برگشت به خانه ... مادرش ندیده بود که راننده تاکسی ... مادرش چشمهای آن دخترک را ... اگر چشمهای مادرش می شد ...؟

۱۴ نظر:

  1. هیچوقت داستانهای ریموند کارور را خواندی؟ مثلا کلیسای جامع که ترجمه فرزانه طاهری یه.
    کارور آدم خیلی بزرگیه در داستان کوتاه و ویژگی بیشتر داستانهاش هم اینه که فقط برشی از یک لحظه، مکان، اتفاق یا آدمه. هیچ اتفاق خاصی توی داستاناش معمولا نمی افته، ولی کیف می کنی از خوندنشون!
    نمی دونم چی شد این رو خوندم یاد کارای کارور افتادم، هر چند که این داستان شبیه اون چیزایی نیست که الان درباره اش گفتم!
    ولی شاید یه روح کلی در این داستانها مشابه است...
    پیچش این داستان را دوست داشتم، اینکه خواننده یه ذره کوچولو باید به مغز مبارکش فشار بیاره و داستان مثل یه هلوی پوست کنده نمی پره تو گلو!
    نوشتن یک داستان کوتاه، با چند راوی، در محدوده زمانی گسترده کار ساده ای نیست که تو انجامش دادی :)
    در واقع خوشم اومد که این داستان توی ذهنت متولد شده، تو باهاش کلنجار رفتی، بالا و پایین اش کردی، وقایع و آدما رو پس و پیش کردی و بعد نوشتی اش.
    این کلنجار تو با داستانت برای من دوست داشتنی یه.
    کارای کارور را بخون. فکر کنم تازگی ها خیلی ازش ترجمه شده. اونقدر گاهی ساده است که آدم خنده اش می گیره، ولی لذت داستان را کم نمی کنه.

    پاسخحذف
  2. چشم ها را بايد شست /جور ديگر بايد ديد
    يك نويسنده بزرگ زشتي ها و منفي ها را در عالم كه جايگاهي هم ندارند فقط نمي بيند زيبايي ها و شادي ها قسمت بيشتري از عالم را پركرده اند خواننده داستان دوست دارد وقتي داستاني رامي خواند دلش شاد و چشمش روشن شود.نه اينكه يك عالممه غم و غصه روي دلش تل انبار شود بايد شاد بود شاد زيست و مثبت فكر كرد وفتي نويسنده اي غم انگيز مي نويسد حتما دلش مي گيرد
    شادي و خنده را هرگز از خود دور نكن

    پاسخحذف
  3. واي چه حالي شدم چقدر جالب بود. خيلي زيبا بود و كلي از خوندنش كيف كردم.ممنون

    پاسخحذف
  4. خیلی خوب بود.هر چند من دوست داشتم کل ماجرا از زبان مادر بیان می شد و اینکه می فهمیدم سر باباهه چی اومدآخرش!

    پاسخحذف
  5. "راستی‌ برایت یک عالمه لباس صورتی‌ دخترانه خریدم. کاش زودتر بیایی و به من بگویی صورتی‌ چه رنگی‌ است"

    Excellent

    پاسخحذف
  6. vay maryami delam por az ghose shod vali kheili ghashang bud khanumi:*

    پاسخحذف
  7. به عقیده مازلو، تشویق دیگران و تایید پیاپی آنها، از مهمترین نیازهای انسانی و اساسی ترین منابع انگیزشی است که تقریبا همه افراد را (بجز آنهایی که به اصطلاح او، به حد خودشکوفایی رسیده اند) برای تکرار یک عمل ترغیب می کند. به عقیده و مک کللند، نیاز به موفقیت، اصلی ترین عامل انگیزاننده آدمی است.

    برای کسانی که کارهایی کمتر خلاقانه انجام می دهند یک رابطه مستقیم و همبستگی کامل بین میزان تلاش و ممارست و کمیت و کیفیت فعالیت هایشان وجود دارد. این مبتای نظریه تقسیم کار آدام اسمیت است. تصویر، آشنااست: یک تکنسین پیچ بند هرچه بیشتر تمرین تعداد بیشتری پیچ را در واحد زمان می بندد والبته حتی با کیفیت بهتر.

    امادر کارهای خلاقانه معمولا چنین نیست. چارلز و پرو اولین کسانی بودند که متغیر کلیدی خلاقیت را در طبقه بندی خود لحاظ کردند. کارهای خلاقانه، اغلب حاصل فرایندی غیر خطی و رفت و آمد افکار در خودآگاه و ناخودآگاه و آنچه «خواب روی مساله» نامیده می شود، هستند. مساله های خلاقانه را نمی توان با روشهای سیستماتیک حل کرد و تکرار و تمرین الزاما بر کیفیت بخشهای خلاقانه آثار هنری نمی افزاید. خلاقیت حاصل بارقه ای ناگهانی است و ریشه در سلاست فکر دارد. از همه مهمتر اینکه خلاقیت با فشار و اصرار رابطه منفی دارد و در جایی که سطح بالایی از انتظار وجود دارد، خلاق ترین افراد هم از طرح ایده های بکر عاجزند.

    نویسندگی، آنجا که به ایده پردازی و طراحی یک داستان مربوط است یک عمل خلاقانه ی محض است، هرچند در مرحله پیاده سازی و نوشتن متن ممکن است کمتر خلاقانه باشد.

    نویسنده نمی تواند برای کشف ایده های خلاقانه برنامه ریزی کند، هرچند ممکن است محیطی برای خود فراهم کند و تکنیکهایی را به کار ببرد که احتمال بروز خلاقیت را افزایش دهد.

    به همین دلایل فرایند نویسندگی مانند بسیاری از فرایندهای هنری دیگر همواره مستعد افتادن به دام حلقه های میراست. بسیار شنیده ایم که «نویسنده با یک اثر می میرد» یا «مهمترین رقیب هر نویسنده بزرگی خود اوست» یا اینکه « فلان نویسنده سالهاست که از روی دست خودش تقلب می کند».

    فرایند به سادگی چنین است. نویسنده اثری تحسین برانگیز خلق می کند. نگاههای فراوانی به طرف او جلب می شود و سطح بالایی از انتظار شکل می گیرد تا او اثر جاودان دیگری خلق کند. اما به زور نمی توان ایده های خلاقانه ناب برون داد. به دلیل تغییر ذائقه مخاطب، دیگر آن مطالب گذشته، تحسین او را بر نمی انگیزد، سهل است، حتی ممکن است لب به انتقاد و گزنده گویی گشاید که بدترین آفت خلاقیت است.

    در چنین حالاتی برای نویسنده دو راه حل متصور است:
    اول آنکه مدتی نوشتن را رها کند و برای رسیدن به دردزایشی دوباره، به خود فرصت بدهد و در عین حال از بار انتظارات بکاهد.
    دوم آنکه مانند نویسنده های حرفه ای که دغدغه معاش دارند، در تیراژ انبوه بنویسد و به سرعت پس از هر اثر چشمگیر چندین نمونه کمتر برجسته به خواننده اش ارایه کند تا او را در وضعیتی متعادل و در سطح انتظاری واقعی نگهدارد.

    بهه نظر می رسد یک نگاه آماری به نویسندگان و هنرمندان بزرگ، نشان می دهد که احتمال موفقیت در روش دوم بسیار بیشتر است. چه بسا راه حل اول، خود دامن زننده به این ایده باشد که نویسنده به پایان رسیده است. و البته باید به یاد داشت که انسانها، از نظر دیگران راجع به خود، شکل می پذیرند زیرا چاره ای جز دیدن خود درآیینه نگاه دیگران ندارند.

    -------------------------------
    درباره این پست آخر:
    این داستان به نحو قابل ملاحظه ای برجسته تر از داستانهای قبلی بود و طرحی خلاقانه، سبکی درخور و نکته سنجی هایی زیرکانه داشت، آنگونه که تردیدهایی جدی در من برای اظهار نظر درباره آن بر انگیخت. فکر کردم شاید بهتر باشد به جای اظهار نظر درباره این داستان کوتاه، داستان کوتاهی بنویسم از آن تردیدها و دغدغه ها بنویسم؛ دغدغه هایی اساسی که ممکن است یک قلم استوار و تردست را برای همیشه از حرکت باز دارد.

    پاسخحذف
  8. از داستانهایی که از همان اول باعث بشوند بنشینی و تا انتهایش را بخوانی و در نهایت حس غریبی در کنار حس لذت ایجاد کنند خیلی خوشم میآید!

    ممنون

    پاسخحذف
  9. واي مريم جانم... واقعا خوب بود، واقعا!
    مختصر و دقيق، بدون هيچ عنصر و توضيح اضافه اي كه توي داستان بيكار و معطل مونده باشه.
    و با نكات مبهمي كه خيلي هم مبهم نيستند و كاملا بجاست كه توضيحي در موردشون داده نشده.
    به نظرم يه سبك متفاوت بود كاملا، و يه جهش.
    بازم بنويس، بازم...

    ...بالاتر، بالاتر، از ابرا بالاتر، از ابرا بالاتر...

    پاسخحذف
  10. man nafahmidam, ranandehe chi kar kardeh boodeh? oon se ta noghteh chi bood?

    پاسخحذف
  11. چند بار داستان را خواندم. زیبا بود.

    به خصوص آنجا که :
    "حس کردم کسی‌ از پشت سرم رد شد، ... طول کشید تا دوباره از من بپرسد که چه خبری دارم. من سکوت کردم، چیزی نگفتم."

    و این که:
    "تا دیر وقت با تو در پارک قدم می زنم. اینطوری هردویمان راحت تر هستیم. او با زنی‌ هست که می بیند و من هم با تو هستم."

    و سراسر دو بند آخر. علی الخصوص آن نماها و تصویرهای پراکنده و اینکه:
    "چشمهای دخترک دیگر مثل چشمهای کودکان همسن و سالش معصوم نبودند ... در راه برگشت به خانه ... مادرش ندیده بود که راننده تاکسی ... مادرش چشمهای آن دخترک را ... اگر چشمهای مادرش می شد ...؟"


    چند پیشنهاد هم داشتم که به نظرم رسید بهتر است برای خودم نگه شان دارم!

    خوب بود و به چند بار خواندن می ارزید.

    پاسخحذف
  12. یکبار در کتابی در مورد داستان نویسی یک نکته جالب خواندم، می گفت: شما نمی توانید خواننده را به زور اسلحه تهدید کنید که داستانتان را بخواند چون آخرش جالب می شود. می گفت خود داستان باید خواننده را جذب کند که تا آخرش بخواند. داستان شما واقعا این کار را کرد.
    یکی از کامنت ها هم خیلی جالب بود.

    پاسخحذف
  13. سلام

    فکر کنم به اندازه کافی‌ از این داستان زیبا تعریف شده باشه و کمی‌ هم دیر باشه. ولی‌ واقعا به دل من هم آنقدر نشست که نتونستم ننویسم. خیلی‌ زیبا و تاثیر گذر بود.
    کلا امروز اومدم وبلگتونو کلی‌ گشتم...خیلی‌ مطالب جالبی‌ اینجا دارید. شادو موفق باشید.
    وحید

    پاسخحذف