۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

یک روز بهاری

هوا بهاری و آسمان ابری بود ... دستانم را باز کردم ... سرم را بالا بردم ... نفس عمیقی کشیدم ... همینطور آسمان را نگاه می کردم که یک دایره آبی کوچک بین ابرها درست بالای سرم دیدم ... دلم هری ریخت پایین ... انگار خدا یه تیکه از پرده ابری رو کنار زده بود و داشت نگاهم می کرد ... لبخند زد ... خندیدم

۲ نظر: