دیوارهای اتاق را پر کرده ام از قابهای سفید
هر روز صبح قابهای آویخته بر دیوار را با خیال نقش می زنم
خیال خاطره های شیرین آن روزهای دور
روزی که همراه هم شدیم
آن روز خدا چقدر دوستمان داشت
خیال هوا کردن بادبادکها و قهقهه های کودکانه
خیال لبخند پدربزرگ با چشمان خاکستری
چقدر دلم برایش تنگ شده
امروز نقشی از فردا زدم بر قاب بی رنگ دیوار
عکسی شلوغ ، پر از خنده و امید
عکسی که در آن هم نوه بودم ، هم فرزند .... هم مادر بودم ، هم مادر بزرگ
از وقتي كه دوربينهاي ديجيتال اومده و ما ادمااكثر عكسهارو تو مونتيورهامون مي بينيم نميدونم چرا لدت اون عكسي كه چاپش كردي و تو دستاته با عكسي كه از پشت شيشه مونيتور ميبيني يكي نيست...
پاسخحذف