۱۳۸۶ شهریور ۱۳, سه‌شنبه

کاش

کاش کسی پیدا می شد و بالهای پرنده خیالم را می چید
تا اینقدر به اینطرف و آنطرف نپرد
کاش می نشست روی میزم و آرام می گرفت. حرف نمی زد
کاش راضی می شد به هر آنچه هست و نا امید می شد از هر آنچه که می خواست
دلم برایش می سوزد
همیشه در حال بال بال زدن است
خنده ام می گیرد از این همه انرژی و امیدش
نمی داند که دیگر من مثل گذشته نه پر از انرژیم نه پر از ... من خسته ام ... کاش پرنده این را می فهمید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر