مامان بزرگ رفته است و من فرسنگها دورتر از جایی که خوابیده است، پشت میز نشستهام و میخواهم از او بنویسم.
مامان بزرگ رفته است و من مدام آهنگ «مادر» اندی را گوش میدهم.
مامان بزرگ رفته است و من عکسهایی که از او دارم را نگاه میکنم و رد گذشت سالها را روی صورت مهربانش میبینم.
مامان بزرگ رفته است و من ماندهام و غم انگیزترین عکس دنیا، عکسی از خانهاش بدون او.
مامان بزرگ رفته است و من فکر میکنم چطور درخت آلبالوی حیاط خانهاش آنقدر میوه میداد که هم آلبالوی تازه میخوردیم و هم برایمان لواشک آلبالو درست میکرد و هم مربای آلبالو.
سالهاست که قد کشیدهام و شاخههای درخت آلبالو حیاط خانه مامان بزرگ هنوز در نظرم آنقدر بالا هستند که دست هیچ کس بهشان نمیرسد.
سالهاست که بزرگ شدهام ولی هنوز حیاط کوچک خانه مامان بزرگ در نظرم آنقدر بزرگ هست تا بشود یک لگن را که آن روزها برایمان قد یک استخر بود در آن جای داد. مامان بزرگ به من و خواهرم یکی یک دانه آسپرین میداد که سرما نخوریم و بعد ما لخت میشدیم و شیرجه میزدیم و شلپ شلوپ میکردیم.
مامان بزرگ رفته است و یادم میآید که او هر شب برایمان قصه میگفت تا خواب برویم. صبحها که از خانه بیرون میرفت زیر متکای هر کداممان آدامس و شکلات میگذاشت و خواهرم هم همیشه سهم من خوابالو را بر میداشت!
مامان بزرگ را به یاد میآورم که با مامان و خاله رب گوجه فرنگی درست میکردند.
هیچ وقت نفهمیدم که چطور کباب ماهی تابههای مامان بزرگ مزه کباب کوبیدههای بیرون را میداد.
زانوهای مامان بزرگ همیشه درد میکرد و من و خواهرم روی پایش میرفتیم و زانویش را لقد میکردیم که بهتر شود.
یادم میآید که دوست نداشت توی اتاق موهایمان را شانه کنیم تا مو زمین نریزد.
تا وقتی حالش خوب بود همیشه چشمهایش را سرمه میکشید، یک گردنبند طلای زرد با پلاک خورشید به گردنش بود، هنوز صدای النگوهای مامان بزرگ یادم هست. نمیدانم این سالهای آخر که نمیتوانست به خودش برسد غصه میخورد یا نه؟ هیچ وقت که به روی خودش نیاورد.
امتحانی نبود که ازش نخواسته باشم برایم دعا کند. حتی برای همین امتحان آخر، دفاع دکتری...
پارک قیطریه مرا یاد مامان بزرگ میاندازد که ناهار درست کرده و دست من و خواهرم را گرفته و برده پارک که ناهار را آنجا بخوریم.
هیچ کس در دنیا بهتر از مامان بزرگ آمپول نمیزد، این را خوب میدانستم، ولی دلیل نمیشد که وقتی میخواست به من آمپول بزند دور خانه ندوم و او و بابا دنبالم نکنند. بهرحال اینطوری آدامس و شکلات بیشتری گیرم میآمد!
مامان بزرگ عاشق بیرون رفتن بود، دلم میخواست برایش یکی از آن ویلچرهای اتوماتیک میخریدم تا سوارش بشود و هر جا که دلش میخواهد برود. حیف که هیچ وقت نتوانستم.
چه احساسی غروری کردم وقتی شش ماه پیش که به دیدنش رفتم اسم مرا گفت، ولی حوصله نداشت اسم بقیه را بگوید. نگاههایش چقدر عمیقتر شده بود، کاش این آخرها بیشتر با ما حرف میزد.
مامان بزرگ رفته است و تنها کاری که از من بر میآید قرآن خواندن است.
هنوز اندی دارد میخواند: «ای خدای مهربونم واسه تو رسیده مهمون، از دلم هرگز نمیره گر چه هست از دیده پنهون، توی قلب من می مونه تا ابد یاد یک لبخند، نازنینم رو از این پس میسپرم به تو خداوند.»
.
.
.
مامان بزرگ رفته است و من ماندهام و این سوال که دختری که روز بیمادر شدن مادرش نبود تا مادرش را تسلی دهد، به چه درد میخورد؟...