هنوز مطمئن نیستم که خبرِ درستی هست یا نه، ولی می خواهم قبل از فهمیدن آن در موردش بنوسم، اینطوری تاثیرگزارتر می شود!
دیروز یکی از دوستانمان گفت که اگر هنگام رانندگی کودک در صندلی مخصوصش نباشد، پلیس بچه را می گیرد. پسرک من هم خیلی ماشین سواری دوست ندارد. بیشتر از نیم ساعت که در ماشین باشد و خوابش نبرد شروع می کند به غرغر کردن. من سعی می کنم با اسباب بازی سرگرمش کنم. ولی بیشتر از ده دقیقه نمی توانم حواسش را پرت کنم. بعد شروع می کند آرام آرام گریه کردن. اگر بغلش نکنم صدای گریه اش بلندتر می شود، بعد سرخ می شود، وقتی خیلی بلند گریه می کند ناگهان نفسش بند می آید. گاهی هم آب دهانش می پرد توی گلویش و انگار دارد خفه می شود. خلاصه شرایطی پیش می آید که نمی شود بغلش نکرد.
حالا تصور کنید پشت چراغ قرمز هستیم. ترافیک سنگین است. بچه حوصله اش سر می رود و گریه می کند. آنقدر گریه می کند که با خودم می گویم گور بابای جریمه پلیس. بچه ام دارد هلاک می شود. بغلش می کنم. نمی دانم پلیس اگر ما را در این وضعیت ببیند بچه را از ما می گیرد. چراغ سبز می شود. ترافیک آنقدر سنگین است که آقای شوهر نمی تواند خط عوض کند و کناری برود و پارک کند. مجبور می شود به سمت جلو حرکت کند. ناگهان پلیس از خیابان سمت چپ وارد می شود و برای ما چراغ می زند که در کناری پارک کنیم. چون پای پلیس وسط آمده، ماشین ها به ما راه می دهند و ما به کوچه خلوتی می رویم و پارک می کنیم.
پلیس قوی هیکلی به پنجره ماشین می زند و اشاره می کند که با بچه پیاده شوم. با ترس و لرز پیاده می شوم. پلیس دیگری با آقای شوهر حرف می زند و گواهی نامه و مدارک ماشین را چک می کند. پلیس غول پیکر می خواهد بچه را از من بگیرد. می خواهم برایش توضیح بدهم که چرا بچه را بغل کرده بودم. ولی به حرف های من گوش نمی دهد. مقاومت می کنم تا بچه را ندهم ولی پلیس به زور بچه را از من می گیرد. به سمت پلیس غول پیکر می روم تا بچه را پس بگیرم. مرا با خشم به کناری هول می دهد. دوباره به سمتش می روم و التماس می کنم. اصلا به من نگاه نمی کند. بچه گریه می کند. من هم گریه می کنم. این بار بدون اعتنا به پلیس به سمت بچه می روم که بغلش کنم. پلیس من را محکم هول می دهد که زمین می خورم. عصبانی شده ام. به سمت پلیس حمله می کنم. پلیس در حالی که به من فحش می دهد، دوباره مرا به سمتی پرت می کند. این بار با صورت به زمین می خورم. احساس می کنم دماغم شکسته است. سرم را به سختی بالا می گیرم. خون از دماغم جاری شده و به زمین می ریزد. احساس می کنم یک شیر زخمی خشمگین هستم. بچه بلند بلند گریه می کند. نعره می کشم و به سمت پلیس حمله ور می شوم. می خواهم این بار دستش را گاز بگیرم و بچه را بغل کنم و فرار کنم. دهانم به دست پلیس نرسیده، مرا با لگد به زمین پرت می کند و تهدیدم می کند.
پلیس دیگری که مشغول بازجویی آقای شوهر بود به سمت پلیس قوی هیکل می آید تا کمکش کند. باید قبل از رسیدن او کاری کنم وگرنه دیگر زورم به آنها نمی رسد و بچه را با خودشان می برند. آنوقت من چه جوری بچه را پیدا کنم تو این دیار غریب. اصلا نکند بلایی سرش بیاورند. نکند آنقدر اذیت شود که تا آخر عمر خاطره این شب یادش نرود. این بار بلندتر نعره می کشم. خودم را به سمت پلیس غول پیکر پرت می کنم. قبل از اینکه به پلیس برسم، او اسلحه اش را بیرون می آورد و در حالیکه فحش می دهد به سمتم شلیک می کند. قلبم تیر می کشد. داغ می شوم. روی زمین می افتم. چشم از کودکم بر نمی دارم. او هم مرا نگاه می کند. درست مثل وقت هایی که می خواهم بخوابانمش. بغلش می کنم، آرام راه می روم، گاهی وقتها هم گهواره اش می شوم. خوابش که می گیرد، نگاهش روی نگاهم ثابت می شود. آنقدر همدیگر را نگاه می کنیم که پلکهایش سنگین می شود و به خواب می رود. من هم آنقدر نگاهش می کنم تا کم کم پلکهایم سنگین می شود و می میرم.
تیتراژ پایانی فیم روی پرده سینما بالا می رود و ترانه ای پخش می شود، از آن ترانه هایی که پایان فیلمهای مسعود کیمیایی یا ایرج قادری پخش می شود!!!