امروز پسرك دوست نداشت كه صبح برود مهدكودك. قرار شد خودش بازي كند و بگذارد من به كارم برسم. اعتراف مى كنم كه لحظه هايي پيش آمد كه دلم تنگ شد براي روزهايي كه صبح تا شب پيش هم بوديم. آفتاب تا ته سالن تابيده بود و من پسرك مشغول. البته لحظه هاي دعوا و كَل كَل هم كه اجتناب ناپذيره. ولي واقعا لحظه هايي كه آدم با بچه اش در روز مى گذرونه فرق داره با شب. وقتي از مهد مى آد تند و تند غذا و ميوه و بازي و مسواك ... خيلي همه چيز سريع بايد انجام بشه چون وقت نيست.
خدا رو شكر كه تونستم دو سال اول زندگى پسرك رو تمام وقت باهاش سپري كنم. خيلي سخت بود ولي فكر كنم ارزشش رو داشت.