۱۳۹۵ مرداد ۲, شنبه

وقتی بزرگ شدم ...

پسرک: مامان من می خوام astronaut بشم.
من: من رو هم با خودت می بری فضا؟ 
پسرک: نه, تو الان بزرگی و astronaut نیستی. 
من: ولی من دلم برات تنگ می شه. 
پسرک: تو با تلسکوپ من رو نگاه کن.

۱۳۹۵ تیر ۲۹, سه‌شنبه

اولين جمله ادبي

پسرك: مامان وقتي باد درختها رو تكون مى ده انگار مى رقصند!
من:😍😍😍😍😍😍

۱۳۹۵ تیر ۱۷, پنجشنبه

ترديد (داستان كوتاه)

"تردید" - داستان کوتاه, تیر ماه ۱۳۹۵-
 آسمان که نیمه ابری باشد, زیبایی غروب خورشید در دریا هزار باربر می شود. هرچقدر هم که کار داشته باشم نمی توانم خودم را راضی کنم که آن غروب را نبینم. حتی اگر بار هزارم باشد. آن روز غروب, هم آسمان نیمه ابری بود و هم برگه های امتحان درس جغرافی را باید تا آخر شب تصحیح می کردم. شال و کلاه کردم و به طرف ساحل رفتم. نزدیک ترین جای ممکن به ساحل کنار تخته سنگی نشستم و مشغول صحیح کردن برگه ها شدم. تخته سنگ از سرعت باد کم می کرد و نمی گذاشت برگه ها با باد همراه شوند. چند تکه سنگ هم برای محکم کاری روی برگه ها گذاشته بودم. فکر کردم که اگر یک لحظه باد و موج دریا دست به دست هم بدهند و برگه ها را از چنگم در بیاورند چه می شود؟ تا آخر عمر شاگردانم مرا "معلمی که برگه های پایان ترم را به آب می دهد" صدایم خواهند کرد! داشتم به رقص برگه های امتحان در آب و باد فکر می کردم که کسی صدایم کرد. سرم را بالا آوردم. "سلام خانم, دارین برگه های امتحان رو صحیح می کنید؟ تو رو خدا خوب نمره بدین!" لبخند زدم. دخترک پا برهنه بود. نایستاد که جوابش را بدهم, دوید به طرف آب و جایی نشست که موجهای دریا پاهایش را خیس می کرد. بین برگه ها گشتم و برگه دخترک را پیدا کردم که زودتر صحیح کنم و اگر نمره اش خوب شد خبر خوش به او بدهم! شاگرد تنبلی نبود ولی خیلی هم درس خوان نبود. سوال سوم امتحان این بود: " توضیح دهید چرا آب دریا و اقیانوس شور است؟" دخترک در جواب سوال هر چه نوشته بود خط زده بود و در آخر فلش زده بود به طرف پشت برگه. برگه را برگرداندم, با خودکار قرمز نوشته بود: " جواب سوال ۳" زیر آن با خودکار آبی نوشته بود: " چون آب دریا از اشکهای آدمهای غمگینی تشکیل شده است که هر روز غروب کنار دریا می روند و از غصه هایشان برای دریا می گویند." خورشید داشت غروب می کرد. برگه ها را جمع کردم و داخل کیفم گذاشتم. رد پای دخترک از کنار من تا جایی که نشسته بود هنوز روی شنها معلوم بود. آسمان هزار رنگ شده بود. زرد و نارنجی و قرمز و بنفش و آبی. یک جاهایی از دریا نقره ای بود و یک جاهایی اش سرمه ای. هر جایی از دریا بسته به رنگ آسمان بالای سرش طور خاصی می درخشید. و خورشید مثل همیشه آرام و با وقار در دل دریا فرو می رفت. ولی اینبار همه حواس من به خداحافظی خورشید نبود. دخترک در این تابلوی نقاشی به جای خورشید نقش اصلی را داشت. هزار جور فکر و خیال می کردم. دلم می خواست بدانم دخترکی با اینهمه شور و انرژی چه غمی در زندگی دارد. خورشید که رفت دخترک بلند شد و به طرفم آمد. نمی دانستم بپرسم که چرا چنین چیزی نوشته یا نه؟ از جوابی که قرار بود بشنوم می ترسیدم. نمی دانستم تحمل شنیدنش را داشتم یا نه. دلم را به دریا زدم و ازش پرسیدم. قلبم تند تند می زد. لبخندی زد و گفت:" راستش خانم جواب سوال یادم رفته بود, یه بار که با یکی از دوستام اومده بودیم دریا این حرف رو ازش شنیدم, می دونستم شما هم از شعر و اینجور چیز ها خوشتون میاد, گفتم بنویسم شاید بهم نمره بدین!" بلند بلند خندیدم. یادم نیست که آخر چه نمره ای به جواب سوال سه امتحان دخترک دادم ولی از آن روز به بعد هیچوقت در امتحان از شاگردهایم نپرسیدم که چرا آب دریا شور است؟ راستش را بخواهید سر کلاس هم دیگر هیچوقت نگفتم علت شوری آب دریا چیست. فقط می گفتم آب دریا شور است.
اين داستان را اينجا هم گذاشته ام : https://instagram.com/p/BHk9lCkj67H/