سه شنبه 8 آذر 1401، ساعت 10:30 شب؛
چشم هایم را به زور باز نگه می دارم. باید مسابقه فوتبال ایران و آمریکا را ببینم ... هنوز بازی صفر –صفر است. پلکهایم سنگین می شود ... ناگهان از خواب می پرم ... انگار بازی تمام شده. صدای بوق و سوت و کف و شادی مردم را از پنجره می شنوم ... چه خوب! پس بازی را ایران برد. شاید هم مساوی کرده. از جایم تکان نمی خورم. با خیال راحت چشمهایم را می بندم و با رویای صعود به خواب می روم.
چهارشنبه 9 آذر 1401، ساعت 8 صبح؛
هنوز پنجره باز است. نفس من دیگر بالا نمی آید. از آلودگی هوا مُرده ام ...