بالاخره من تونستم که استادم رو عوض کنم، استاد جدید روزهای تعطیل هم به من ایمیل میزنه، نیم ساعت نشده از فرستادن مقاله، یک سری نظرات اولیه میده. خلاصه کلی با استاد قبلی فرق داره. من هم دیگه باید بجنبم و از خودم فعالیت نشون بدم.
ولی ته دلم خوشحال نیستم، به خاطر استاد قبلیم که همیشه خوشحال هست. از بس که آدم مهربونیه. هفتهٔ پیش قبل از اینکه به صورت رسمی عوض بشه، قرار شد که امروز بهم ایمیل بزنه که برم پیشش و یک گزارشی که آماده کردم رو بهش نشون بدم. مثل همیشه امروز ایمیلی ازش نگرفتم، حالا نمیدونم که اصلا یادش نبود یا چون دیگه استاد اصلی من نبود بهم ایمیل نزد، خلاصه رفتم پیشش و گزارش رو دادم و در مورد ایمیلی که رییس گروه زده بود که استاد من عوض شده حرف زدم. چند کلمه بیشتر نتونستم بگم. اون هم مثل همیشه با یک عالمه مهربونی گفت که " oh, yes ... but we can work it out" و با مهربونی لبخند زد. من هم که آخر آدم احساستی، گریم گرفت. برای اینکه آبرو ریزی نشه و گریه زاری راه نندازم، من هم گفتم "thanks" و اومدم بیرون.
درست شده بود عین وقتی که دو نفر میخوان از هم جدا شن، هم دیگه رو دوست دارن ولی یکیشون تصمیم گرفته که جدا بشه چون اون یکی حاضر نیست مسوولیت بپذیره. براش خیلی سخته، مخصوصا وقتایی که اون یکی رو میبینه و یادش میاد اون همه روزای خوبی رو که با هم داشتن. ولی تصمیمشو گرفته و سعی میکنه با یاد آوری تموم شبهایی که تنها بوده، تموم روزهایی که بی خبر بوده، تموم لحظههای سختی که به یه نفر احتیاج داشته و کسی رو نداشته، این کار سخت رو انجام بده.
من هم نشستم و هی به خودم میگم یادت بیار چند بار جلسه رو کنسل کرده، یادت بیار که هیچ وقت هیچ گزارشی رو نمیخوند، یادت بیار که یادش رفت مقالتو بفرسته، یادت بیار که سعی نمیکرد از کارایی که کردی سر در بیاره و فقط میگفت "awesome". به قول آقای شوهر، هزاران کیلومتر از خونه و کاشونمون دور نشدیم که وقتمون رو اینجا تلف کنیم
ولی ته دلم خوشحال نیستم، به خاطر استاد قبلیم که همیشه خوشحال هست. از بس که آدم مهربونیه. هفتهٔ پیش قبل از اینکه به صورت رسمی عوض بشه، قرار شد که امروز بهم ایمیل بزنه که برم پیشش و یک گزارشی که آماده کردم رو بهش نشون بدم. مثل همیشه امروز ایمیلی ازش نگرفتم، حالا نمیدونم که اصلا یادش نبود یا چون دیگه استاد اصلی من نبود بهم ایمیل نزد، خلاصه رفتم پیشش و گزارش رو دادم و در مورد ایمیلی که رییس گروه زده بود که استاد من عوض شده حرف زدم. چند کلمه بیشتر نتونستم بگم. اون هم مثل همیشه با یک عالمه مهربونی گفت که " oh, yes ... but we can work it out" و با مهربونی لبخند زد. من هم که آخر آدم احساستی، گریم گرفت. برای اینکه آبرو ریزی نشه و گریه زاری راه نندازم، من هم گفتم "thanks" و اومدم بیرون.
درست شده بود عین وقتی که دو نفر میخوان از هم جدا شن، هم دیگه رو دوست دارن ولی یکیشون تصمیم گرفته که جدا بشه چون اون یکی حاضر نیست مسوولیت بپذیره. براش خیلی سخته، مخصوصا وقتایی که اون یکی رو میبینه و یادش میاد اون همه روزای خوبی رو که با هم داشتن. ولی تصمیمشو گرفته و سعی میکنه با یاد آوری تموم شبهایی که تنها بوده، تموم روزهایی که بی خبر بوده، تموم لحظههای سختی که به یه نفر احتیاج داشته و کسی رو نداشته، این کار سخت رو انجام بده.
من هم نشستم و هی به خودم میگم یادت بیار چند بار جلسه رو کنسل کرده، یادت بیار که هیچ وقت هیچ گزارشی رو نمیخوند، یادت بیار که یادش رفت مقالتو بفرسته، یادت بیار که سعی نمیکرد از کارایی که کردی سر در بیاره و فقط میگفت "awesome". به قول آقای شوهر، هزاران کیلومتر از خونه و کاشونمون دور نشدیم که وقتمون رو اینجا تلف کنیم
هی اینا رو به خودم میگم که لبخندش یادم بره و غصه نخورم.