۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

نجات بشریت

خواب می دیدم که رفته ام به زمانهای خیلی دور ... خیلی خیلی دور ... زمانی که آدم هنوز سیب ممنوعه را نخورده بود ... شیطان را دیدم و از او پرسیدم که چه موقع می خواهد حوا را فریب دهد. خنده ای مرموزانه کرد و گفت سه روز دیگر.
تصمیم گرفتم کار بزرگی انجام دهم. دست به کار شدم. شب تا صبح خشت درست کردم. خودتان که می دانید از کوره های آجرپزی و مغازه های آجر فروشی که آن زمان خبری نبود. وقتی خشت ها تقریبا خشک شدند، مشغول چیدن دیواری دور تا دور درخت سیب شدم. تا آنجا که می توانستم دیوار را بلند ساختم که آدم و حوا حتی نتوانند یکی از آن سیبهای سرخ و آبدار را ببینند.
کارم که تمام شد، هنوز نفسم جا نیامده بود که طوفان سختی در گرفت و دیوارم را خراب کرد. ولی من دست بردار نبودم. هرطور شده می خواستم بشریت را از تمام رنجهایی که قرار است در آینده تحمل کند، نجات دهم. سنگی تیز پیدا کردم و افتادم به جان درخت. نزدیک صبح بالاخره کارم تمام شد. از درخت دیگر خبری نبود. از خستگی خوابم برد. از خواب که بیدار شدم. آدم را دیدم که بر سیب گاز میزند. حتی فرصت فریاد کشیدن پیدا نکردم. درخت سیب دوباره روییده بود. گریه کردم ... بلند بلند ... تمام رنج انسانها در طول تاریخ از جلوی چشمانم گذشت.
وقتی آدم و حوا به زمین فرستاده شدند و شیطان مهلت گرفت، من هنوز گریه می کردم. شیطان قهقهه ای زد و گفت:شناختمت ... تربیت شده جمهوری اسلامی ایران هستی ... بعد از این همه سال نفهمیده ای که نمی توان دنیا را از گناه و وسوسه پاک کرد!
از خواب پریدم ... اینبار که به آن زمان برگردم با حوا حرف خواهم زد. برایش خواهم گفت که چه بر سر بشریت خواهد آمد. خدا کند حوا به حرفم گوش دهد.