قبله که رو به آب باشد،
آب که آبی و زلال باشد،
آسمان که صاف و آفتابی باشد،
رو برویت که درختان سرکشیده به آسمان باشد،
پشت سرت که درختان همیشه سبز سرو و کاج باشد،
همه جا که پر از سکوت طبیعت باشد،
گاه گاهی که پرندهای بخواند،
خورشید که از بین شاخههای درخت چشمک بزند،
نماز که بخوانی،
درخشش آب که چشمهایت را نوازش کند،
زیبایی آنچه که می بینی تو را به خدا نزدیکتر که کند،
چنان خود را در محضر خدا احساس خواهی کرد که گیج و مست می شوی،
دلت میخواهد ساعتها بنشینی، سلام را داده ای، ولی دلت نمی آید نماز را تمام کنی.
اثرش خواهد ماند، به راحتی از یادت نخواهد رفت،
آنقدر که فردای آنهمه زیبایی نمی توانی درس بخوانی،
درخشش خیره کننده آب جلوی چشمانت می آید و وادارت میکند تا بنویسی " قبله که رو به آب باشد ...
۱۳۸۷ بهمن ۱, سهشنبه
قبله که رو به آب باشد ...
Posted by مریم 11 comments
۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه
توهم یک توطئه
خرج و مخارج یک حمله تمام عیار به شهر به این بزرگی خیلی بیشتر از توانشان بود، مردم آن شهر به مقاومت تا پای جان مشهور بودند و برای تسخیر کامل شهر باید تمام مردم را می کشتند.
جلسه گذاشتند و فکر کردند. فکر کردند و فکر کردند تا یکی از اعضای جلسه پیشنهاد هوشمندانهای داد. طرحش نه تنها خرج کمتری داشت بلکه سود آور هم بود. همین شد که دستگاه GPS اختراع شد.
تلویزیون را که روشن می کردی از آن دستگاه می گفت. روزنامه را که ورق می زدی تبلیغات GPS را در هر صفحه می دیدی. تمام بیلبردهای شهر پر بود از تبلیغ آن دستگاه. بعد از چند ماه تبلیغ بالاخره دستگاه GPS به بازار آمد. چند ماه یک بار هم مدل بالاتری به بازار میآمد و مدلهای قبلی ارزانتر می شدند تا همه مردم بتوانند GPS داشته باشند. تا می توانستند راه و پل و بزرگراه های پیچ در پیچ ساختند که کسی دیگر نتواند بدون GPS حتی راه خانهاش را پیدا کند. آنقدر GPS ها را هوشمند کرده بودند و آنقدر انتخابهای مختلف برای پیدا کردن یک راه وجود داشت که هر از چند گاهی وقتی یکی از آن دستگاه ها راه عجیبی را پیشنهاد می داد، راننده با خود فکر می کرد حتما به خاطر ترافیک یا عوارض راه یا چراغ قرمز این راه را نشان می دهد.
خوب به مردم آن شهر وقت دادند تا به GPSها عادت و اطمینان کنند. دیگر کسی از فکرش برای پیدا کردن راه استفاده نمی کرد. بالاخره روز موعود فرا رسید. فرمان حمله داده شد. تمام GPSها فقط و فقط راهی را نشان می دادند که به بیابان ختم میشد. هیچ کس هم شک نمی کرد و همان راهی را می رفت که GPS ماشینش نشان می داد. یک نفر پیش خودش فکر می کرد که حتما یک راه جدید ساخته شده. دیگری که برای اولین بار به مکانی که قرار داشت می رفت به دوستش بد و بیراه می گفت که چرا جای به این پرتی را انتخاب کرده. چند ساعتی بیشتر طول نکشید که شهر خالی از سکنه شد. به راحتی شهر را تسخیر کردند. بدون اینکه حتی خون یک نفر ریخته شود!
جلسه گذاشتند و فکر کردند. فکر کردند و فکر کردند تا یکی از اعضای جلسه پیشنهاد هوشمندانهای داد. طرحش نه تنها خرج کمتری داشت بلکه سود آور هم بود. همین شد که دستگاه GPS اختراع شد.
تلویزیون را که روشن می کردی از آن دستگاه می گفت. روزنامه را که ورق می زدی تبلیغات GPS را در هر صفحه می دیدی. تمام بیلبردهای شهر پر بود از تبلیغ آن دستگاه. بعد از چند ماه تبلیغ بالاخره دستگاه GPS به بازار آمد. چند ماه یک بار هم مدل بالاتری به بازار میآمد و مدلهای قبلی ارزانتر می شدند تا همه مردم بتوانند GPS داشته باشند. تا می توانستند راه و پل و بزرگراه های پیچ در پیچ ساختند که کسی دیگر نتواند بدون GPS حتی راه خانهاش را پیدا کند. آنقدر GPS ها را هوشمند کرده بودند و آنقدر انتخابهای مختلف برای پیدا کردن یک راه وجود داشت که هر از چند گاهی وقتی یکی از آن دستگاه ها راه عجیبی را پیشنهاد می داد، راننده با خود فکر می کرد حتما به خاطر ترافیک یا عوارض راه یا چراغ قرمز این راه را نشان می دهد.
خوب به مردم آن شهر وقت دادند تا به GPSها عادت و اطمینان کنند. دیگر کسی از فکرش برای پیدا کردن راه استفاده نمی کرد. بالاخره روز موعود فرا رسید. فرمان حمله داده شد. تمام GPSها فقط و فقط راهی را نشان می دادند که به بیابان ختم میشد. هیچ کس هم شک نمی کرد و همان راهی را می رفت که GPS ماشینش نشان می داد. یک نفر پیش خودش فکر می کرد که حتما یک راه جدید ساخته شده. دیگری که برای اولین بار به مکانی که قرار داشت می رفت به دوستش بد و بیراه می گفت که چرا جای به این پرتی را انتخاب کرده. چند ساعتی بیشتر طول نکشید که شهر خالی از سکنه شد. به راحتی شهر را تسخیر کردند. بدون اینکه حتی خون یک نفر ریخته شود!
Posted by مریم 4 comments
۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه
مرا عهدیست با جانان ...
کربلا که بروی، حرم امام حسین را که ببینی، حرم حضرت ابوالفضل را که زیارت کنی، یک دل سیر که گریه کنی، از محل بریده شدن دستهای عباس که رد شوی، برای هر واقعه روز عاشورا نشانی که پیدا کنی، می رسی به فرات. رودی خروشان و پر از آب. خواهی دید که عدهای برای تبرک به کنار رود می روند، آب به سر و صورت می زنند، گاهی هم شیشهای پر از آب می کنند و با خود میآورند.
می خواهی تو هم پایین بروی، به آب برسی، اولین قدم را هنوز بر نداشتهای که احساس می کنی دلت نمی خواهد به رود نزدیک شوی. دلت میگیرد، می نشینی و از دور فرات را نگاه می کنی. می خواهی با فرات حرف بزنی. از او بپرسی چرا وقتی کودکان حسین تشنه بودند، نخروشیدی؟ طغیان نکردی و خود را به چادرهای یاران امام نرساندی؟ می خواهی بپرسی وقتی علی اکبر زخمی شد، چرا قبل از شهادتش خود را به لبان تشنهاش نرساندی و سیرابش نکردی؟ می خواهی بپرسی که چرا وقتی مشک عباس سوراخ شد، خودت را به مشک نرساندی و مشک را پر نکردی تا آب به خیمهها برسد؟ می خواهی بپرسی که چرا سیل نشدی، چرا گذاشتی بهترینهای بشریت در کنارت تشنه لب شهید شوند و تو همچنان اسیر سیاهی ماندی و راه خودت را رفتی؟
نه، دلت نمی خواهد به فرات نزدیک شوی. دلت نمی خواهد دستانت را در آب بشویی. بلند می شوی. پشت می کنی به رود خروشان و همیشه پر از آب. به حرم می روی تا دوباره یک دل سیر برای خودت گریه کنی.
می خواهی تو هم پایین بروی، به آب برسی، اولین قدم را هنوز بر نداشتهای که احساس می کنی دلت نمی خواهد به رود نزدیک شوی. دلت میگیرد، می نشینی و از دور فرات را نگاه می کنی. می خواهی با فرات حرف بزنی. از او بپرسی چرا وقتی کودکان حسین تشنه بودند، نخروشیدی؟ طغیان نکردی و خود را به چادرهای یاران امام نرساندی؟ می خواهی بپرسی وقتی علی اکبر زخمی شد، چرا قبل از شهادتش خود را به لبان تشنهاش نرساندی و سیرابش نکردی؟ می خواهی بپرسی که چرا وقتی مشک عباس سوراخ شد، خودت را به مشک نرساندی و مشک را پر نکردی تا آب به خیمهها برسد؟ می خواهی بپرسی که چرا سیل نشدی، چرا گذاشتی بهترینهای بشریت در کنارت تشنه لب شهید شوند و تو همچنان اسیر سیاهی ماندی و راه خودت را رفتی؟
نه، دلت نمی خواهد به فرات نزدیک شوی. دلت نمی خواهد دستانت را در آب بشویی. بلند می شوی. پشت می کنی به رود خروشان و همیشه پر از آب. به حرم می روی تا دوباره یک دل سیر برای خودت گریه کنی.
Posted by مریم 3 comments
اشتراک در:
پستها (Atom)