دیگه فرصتی نمونده واسه همینجوری گذروندن. دیگه اونقدر وقتی نمونده که وقت تلف کنی. دیگه باید خیلی تو انتخاب ها و کارها دقت کنی. دیگه وقتی نمونده. حواست باشه. حواست باشه که واسه چی اومدی و می خوای چی کار کنی و می خوای کجا بری.
۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه
۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه
تن هایی
روی مبل نشسته ام. چایی نباتم را هم می زنم. تلفن را گذاشته ام روی بلند گو. صدای ساز و آواز آقای شوهر از هزار مایل دورتر می آید. آرام آرام چایی نبات را هورت می کشم.
"یره گه کار مو و تو دره بالا می گیره
ذره ذره دره عشقت تو دلم جا می گیره
روز اول به خودم گفتم اییَم مثل بقی
حالا کم کم می بینم کار دره بالا می گیره
چن شب واز مدوزم چشمامه تا صبح به چخت
یا به یک سم بی خودی مات می مينه و را می گیره ... "
Posted by مریم 3 comments
۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه
استاد باز نشسته
یکی از استادهای دانشگاه بیش از هفتاد و پنج سال داره. بعد از ده سال رضایت داده که باز نشسته بشه. تصمیم داره یک مسافرت طولانی بره. میخواد بعد از خیلی سال برگرده کشورش. ازش میپرسم که "باید برگشت یا موند". میخوام بدونم اگه تصمیم بگیرم بمونم، آخر خط که برسم چه حسی دارم!
میگه" اگه عاشق کارت باشی فرقی نداره که کجا زندگی کنی. چون بیشتر عمر آدم به انجام دادن کارش میگذره. ولی همیشه دلتنگ چیزهایی از وطنت میشی که هرچی بیشتر میگذره، تو هم بیشتر دلتنگ میشی. و خبر نداری که همه اون چیزها تغییر کردن و دیگه نیستن."
دلم میسوزه واسه استادم. حالا که میخواد برگرده و لذت ببره از همه اون چیزایی که دلتنگش بوده، دیگه اون چیزها نیستن و تغییر کردن.
الان من درست تو موقعییت جوونی اون استاد هستم. میتونم انتخاب کنم که بمونم تا همه اون چیزهایی که دوستشون دارم تغییر کنن و دیگه نباشن یا برگردم و کنار اونها باشم و با همه اونها تغییر کنم.
مسائل پیچیده کشور ایران رو هم به همه این معادلات باید اضافه کنم!
تصمیم گرفتن کار راحتی نیست...
Posted by مریم 6 comments
۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)