وقتی با دیدن یکی از تبلیغات تلویزیون هیجان زده می شوید و آن کالا را سفارش می دهید، حواستان باشد که معمولا قرار است کردیت کارت شما را برای ماه بعد یا چند ماه بعد charge کنند و دوباره آن کالا یا یک چیز دیگر را برایتان بفرستند. اگر فقط محض امتحان آن کالا را خریده اید، یادتان نرود که درخواست تان را کنسل کنید. البته راضی کردن خانوم پشت تلفن هم برای کنسل کردن کار راحتی نیست!
۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه
۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه
پشت قاب سفید پنجره
تو را پشت قاب سفید پنجره تصور میکنم که گل شمعدانی قرمز رنگت را آب میدهی و نوازش میکنی. تو را خواب میبینم که پشت پنجره با گلهای شمعدانیات حرف میزنی و میبوسیشان و هنوز هم از اعماق وجودم به آنها حسادت میکنم. تو را میبینم که از پشت پنجره به آن دوردستها خیره شدی و باز هم مرا نمیبینی که در بالکن ساختمان روبه رویت نشستهام و تو را نگاه میکنم. عادت کرده بودم که هر روز ساعت پنج بعد از ظهر بوم نقاشیام را بیاورم توی بالکن و از تو که رو به رویم نشستهای و مینویسی نقاشی بکشم. من محو تو و موهای سیاه رنگت و تو محو چیزی آن دور دستها.
میدانم که نمیدانی که از روزی که تو را در آن لباس قرمز دیدم، فقط تو را در لباس قرمز رنگ نقاشی کردم. گاهی دلم میخواست گل سر قرمزی هم بر موهایت بکشم. هر چند هیچ وقت چیزی به موهایت نمیزدی و من چقدر تو را با آن موهایی که نامرتب ریخته بودند روی صورتت دوست داشتم.
بعد از ظهر یک روز زمستانی، تو را در لباس قرمز میکشیدم و تو پولیور قهوهای رنگ پوشیده بودی. موهایت را کوتاه کرده بودی و من تو را با موهای بلند میکشیدم. گلدان شمعدانی پشت پنجرهات نبود و من پشت پنجرهات را پر از گلهای شمعدانی کرده بودم. آن روز به خیابان نگاه میکردی و من تو را خیره به دوردستها میکشیدم. خورشید غروب نکرده بود و من نور نارنجی و قرمز غروب را روی دیوار خانهات نقاشی میکردم. نوری که نیمی از صورتت را هم روشنتر کرده بود.
نقاشیام تمام نشده بود که پنجره را باز کردی. نفس عمیقی کشیدم. چقدر هوا تازهتر شده بود. نگاهت به نگاهم گره خورد. بیاختیار برایت دست تکان دادادم. لبخند زدی. جلوتر آمدی. انگار میخواستی خودت را از آن طرف خیابان در آغوش من پرت کنی. پریدی. دستهایم را برایت باز کردم. در یک لحظه انگار تمام دنیا قرمز رنگ شد...
این روزها، تو پشت پنجره نیستی و من پرده کرم رنگی را میبینم که تمام قاب پنجره را پوشانده. ومن هنوز هم تو را در لباس قرمز رنگ، کنار گلهای شمعدانی، خیره به دوردستها نقاشی میکنم.
Posted by مریم 2 comments
۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه
به نام او
یک عالمه فکر و نگرانی و سؤال و ... و اینکه حداقل الان کاری از دستت بر نمی آد. اون وقت قرآن و بیست آیه آخر سوره روم و ... اینکه چقدر خوب که خدا هست و همین کافیست.
Posted by مریم 0 comments
۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه
اگه مهتاب بتابه...
(این داستان اینجا هم چاپ شده است)
خوب حالشو گرفتم. زیادی پر رو شده بود. اتفاقا خوب شد جایی واسش نوشتم که همه بتونن بخونن. اصلا باید برم از لیست دوستام حذفش کنم. فقط نمی دونم چرا قلبم داره تند تند می زنه. چرا حس می کنم صورتم گر گرفته. یعنی الان پیغاممو خونده؟ چه حسی داره ؟ پس چرا اس ام اس نمی زنه؟ این موبایل لعنتی کجاست؟ نکنه تو دانشگاه جا گذاشتم؟ دلم شور می زنه. حوصله جنگهای جهانی سوم و چهارم رو ندارم. بهتره برم پیغامو پاک کنم. خدا کنه ندیده باشه. لعنت به این سرعت اینترنت. خیر سرش پر سرعته!
ای وای، خدای من، عجب شانسی! چه خاکی تو سرم کنم؟ معلوم نیست کی این برق لعنتی بیاد. چرا اینقدر مضطربم؟ چرا دارم ناخنم رو می جوم؟ چرا دلم می خواد گریه کنم؟ چه ام شده؟ خوب اصلا مگه چیه؟ بره بخونه. خاک بر سرش. لیاقتش بیشتر از این نیست.
چرا هوا اینقدر سنگینه؟ چقدر سرده. پس چرا من اینقدر گرمم شده؟ خدایا اگه از دستم عصبانی بشه؟ چقدر همه جا تاریکه؟ چراغ قوه لعنتی هم که باطری نداره. صد بار به مامانم گفتم دست به وسایلم نزن. حالا شمع از کجا پیدا کنم؟ این دیگه چیه؟ دفترچه خاطرات شونزده سالگیم اینجا چی کار می کنه؟ چقدر اون وقت ها این دفترچه واسم مهم بود. هنوز هم لای پارچه مخمل آبی پیچیده شده. حیف که تو این تاریکی نمی شه خوندش!
باز قربون خدا برم که شب ها ماه رو می فرسته تو آسمون که همه جا رو روشن کنه. چه حالی می ده توی بالکن و زیر نور ماه نشستن. انگار نه انگار چند لحظه پیش چه حالی داشتم. آروم نشستم و دفترچه رو ورق می زنم.
"پسر همسایه طبقه بالا امروز هم اومد تو حیاط و اونقدر با دوچرخه حیاط رو دور زد که غروب شد. من هم توی بالکن نشسته بودم و توی دفترم می نوشتم. از حس غریبی می نوشتم که هر روز، بعد از ظهر سراغم می آد. از حسی که وادارم می کنه بیام توی بالکن و بشینم و بنویسم. شاید می فهمه که به خاطر اونه که می آم. شاید می فهمه که در مورد اونه که می نویسم. من هم انگار خوب می فهمم که چرا هر روز بعد از ظهر به جای اینکه بره توی کوچه دوچرخه سواری کنه، می آد توی حیاط و رکاب می زنه. نگام نمی کنه ولی خوب می فهمم که چرا نگاهش رو دوخته به زمین و رکاب می زنه."
چرا دارم گریه می کنم؟ چرا بغض گلومو فشار می ده؟ چرا یهو دلم واسه شونزده سالگیم تنگ شد؟ چراغ های کوچه که روشن می شن، دیگه کسی حواسش به ماه تو آسمون نیست. دیگه کسی یادش نمی مونه که همین مهتاب هم می تونه یه شهر به این دراندشتی رو روشن کنه. دلم نمی خواد پاشم و برم به اینترنت وصل بشم و ببینم چی واسم نوشته. حتی برام مهم نیست که به موبایلم هم زنگ زده باشه یا نه. اگه واسش مهم باشم، شال و کلاه می کنه، دلو می زنه به ترافیک این موقع شب. می آد پشت در خونه، زنگ می زنه، چشم تو چشم ازم می پرسه که چرا اینهمه عصبانی بودم. دلم می خواد بشینم توی بالکن که دوباره یه دوچرخه سوار بیاد و واسم تا خود صبح، چشم دوخته به زمین رکاب بزنه.
Posted by مریم 2 comments
۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه
رد پا
در برف که راه میروم دوست دارم از راههایی بروم که رد پایی در آن نیست، جادههایی سفید و دست نخورده. و همیشه در آخر راه است که دیگر راهی بی رد پا برای برگشتن به خانه پیدا نمیکنم. همه جا پر است از رد پای من روی برف.
Posted by مریم 3 comments
۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه
بادبادک
(این داستان اینجا هم چاپ شده است)
بادبادک با باد میچرخید و پسرک با چشمهایی پر از اشک بالا رفتنش را تماشا میکرد. هنوز قرقره نخ در دستش بود. باد میوزید و موجهای دریا خود را به پاهای پسرک میزدند و بادبادک نارنجی رنگ از پسرک دورتر و دورتر میشد. هنوز میتوانست لبخند بادبادک را ببیند. لبخندی که با ماژیک قرمز خواهر کوچکترش روی صورت بادبادکش کشیده بود. باد دنبالههای رنگارنگ بادبادک را بالا و پایین میبرد. انگار بادبادک برای پسرک دست تکان میداد و خداحافظی میکرد. وقتی بادبادکش از یک نقطه هم کوچکتر شد و در خورشید محو شد، به طرف خواهر کوچکترش رفت. خواهرش میخواست یک قلعه ماسهای بسازد. تمام لباس نارنجی رنگش ماسهای شده بود. ماسهها را میشد لابه لای موهای فرفری قهوهای رنگش هم دید. کنار خواهرش نشست.
- پس بادبادکت کو؟
قرقره را نشان خواهرش داد و گفت: نخش پاره شد. باد خیلی شدید بود.
دخترک قرقره را از دست برادرش گرفت و نخش را محکم کشید. زورش نرسید نخ را پاره کند. گفت: دیدی خودت هم بلد نیستی. آخرش ندادی من هم با بادبادکت بازی کنم.
پسرک جواب خواهرش را نداد. با انگشت شکل بادبادک را روی ماسهها میکشید. دخترک بیلچه کوچکش را به او داد و گفت: اینجا رو بکن. میخوام برای قلعهام یک استخر بسازم. پسرک گفت: من برجهای قلعه رو درست میکنم. تو بلد نیستی. بیا استخر رو درست کن.
دخترک بلند شد و به طرف دریا دوید. پسرک فریاد زد: کجا رفتی؟
- می رم چند تا صدف بیارم برای کف استخر. مواظب باش خرابش نکنی.
باد میوزید. دخترک کنار دریا با باد میرقصید و میخندید. خوشش میآمد که دامن نارنجی رنگش در باد پف کند. مثل شاهزادهها میشد. پسرک خواهرش را دید که میچرخد و با باد میخندد. موهای فرفریاش مثل دنبالههای بادبادک بالا و پایین میرفت. دلش هری ریخت پایین که نکند... بلند شد و به طرف خواهرش رفت تا با هم صدف جمع کنند.
Posted by مریم 0 comments
۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه
برف
به سنجابهایی فکر میکنم که چگونه در هوای منهای بیست درجه روی برفها شادی میکنند.
Posted by مریم 3 comments
اشتراک در:
پستها (Atom)