۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه

بادبادک

(این داستان اینجا هم چاپ شده است)

بادبادک با باد می‌چرخید و پسرک با چشمهایی پر از اشک بالا رفتنش را تماشا می‌کرد. هنوز قرقره نخ در دستش بود. باد می‌وزید و موجهای دریا خود را به پاهای پسرک می‌زدند و بادبادک نارنجی رنگ از پسرک دور‌تر و دور‌تر می‌شد. هنوز می‌توانست لبخند بادبادک را ببیند. لبخندی که با ماژیک قرمز خواهر کوچکترش روی صورت بادبادکش کشیده بود. باد دنباله‌های رنگارنگ بادبادک را بالا و پایین می‌برد. انگار بادبادک برای پسرک دست تکان می‌داد و خداحافظی می‌کرد. وقتی بادبادکش از یک نقطه هم کوچک‌تر شد و در خورشید محو شد، به طرف خواهر کوچکترش رفت. خواهرش می‌خواست یک قلعه ماسه‌ای بسازد. تمام لباس نارنجی رنگش ماسه‌ای شده بود. ماسه‌ها را می‌شد لابه لای موهای فرفری قهوه‌ای رنگش هم دید. کنار خواهرش نشست.
- پس بادبادکت کو؟
قرقره را نشان خواهرش داد و گفت: نخش پاره شد. باد خیلی شدید بود.
دخترک قرقره را از دست برادرش گرفت و نخش را محکم کشید. زورش نرسید نخ را پاره کند. گفت: دیدی خودت هم بلد نیستی. آخرش ندادی من هم با بادبادکت بازی کنم.
پسرک جواب خواهرش را نداد. با انگشت شکل بادبادک را روی ماسه‌ها می‌کشید. دخترک بیلچه کوچکش را به او داد و گفت: اینجا رو بکن. می‌خوام برای قلعه‌ام یک استخر بسازم. پسرک گفت: من برجهای قلعه رو درست می‌کنم. تو بلد نیستی. بیا استخر رو درست کن.
دخترک بلند شد و به طرف دریا دوید. پسرک فریاد زد: کجا رفتی؟
- می رم چند تا صدف بیارم برای کف استخر. مواظب باش خرابش نکنی.
باد می‌وزید. دخترک کنار دریا با باد می‌رقصید و می‌خندید. خوشش می‌آمد که دامن نارنجی رنگش در باد پف کند. مثل شاهزاده‌ها می‌شد. پسرک خواهرش را دید که می‌چرخد و با باد می‌خندد. موهای فرفری‌اش مثل دنباله‌های بادبادک بالا و پایین می‌رفت. دلش هری ریخت پایین که نکند... بلند شد و به طرف خواهرش رفت تا با هم صدف جمع کنند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر