۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

مادرم

میگن که آدم تا وقتی خودش مادر نشده، قدر مادرش رو نمی دونه، چون نمی دونه مادرش چقدر واسش زحمت کشیده تا به اینجا رسیده. ولی من نه به خاطر اینکه مادر شدم، نه به خاطر اینکه من هم درد رو تجربه کردم که البته به اندازه دردی که مادرم کشیده نبوده، نه به خاطر اینکه حس دوست داشتن فرزند رو تجربه کردم قدر مادرم رو بیشتر می دونم. به خطر اینها هم هست، ولی بیشتر به خاطر اینه که می بینم چقدر بی نظیر به کودک من محبت می کنه، به خاطر اینه که باز هنوز هم من که مادر شدم نشسته ام و او مادرانه زحمت می کشه. بعضی از آدمها به طور ذاتی مادر هستن، ربطی به این نداره که اصلا بچه دارن یا نه. گاهی فکر می کنم، نه اصلا مطمئن هستم که من نمی تونم مثل مادرم بشم.

مثل پروانه دور بچه ام می چرخد و من نگاهش می کنم. عاشقانه نگاهش می کنم. من مادرم را عاشق تر شدم.

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

شنل قرمزي

بايد وقت بگذارم و همه اون قصه هاي قديمي كه واسه بچه ها مي خونند تا خوابشون ببره رو يه دور مرور كنم. چند شب پيش داشتم براش قصه شنل قرمزي رو مي گفتم كه خوابش ببره، آخرش يادم نمي اومد كه شنل قرمزي چطور آقا گرگه رو شكست مي ده و مادر بزرگ رو نجات مي ده. حالا خوبه تو اين سن و سال نمي فهمه كه من قصه رو ماست مالي كردم. تا دير نشده بايد از اول ياد بگيرم!!!