داشتم به آقاي شوهر مى گفتم كه چقدر دختر صاحبخانه دختر آرام و مظلومى هست. يكهو فسقلي برگشت گفت: كه مثلا گريه مى كنه مى خواد بره بيرون!!!
۱۳۹۳ اسفند ۴, دوشنبه
۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه
غم و شادي اينچنين در هم تنيده ...
سوار قطار شده بودم و منتظر كه حركت كند. ناگهان بيست سي نفر دختر و پسر نوجوان وارد شدند. پر سر و صدا و شلوغ بودند. چهار دختر خودشان را توى دو صندلي چپاندند. نه اينكه جا نباشد، نه، مى خواستند پيش هم باشند. يك پسر ميله هاي قطار را گرفته بود و تاب مى خورد. با هر ترمز كوچك چنان از خودشان صدا در مى آوردند و جيغ مى كشيدند كه انگار نزديك بوده تصادف كنيم و قطار ترمز شديد كرده. شاد و سرخوش و پرانرژى بودند. از ديدنشان خنده ام گرفته بود. شادمان شده بودم، فقط نمى دانم اين قطره هاي اشك چيست كه از گوشه چشمم جارى شده؟!
Posted by مریم 1 comments
۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه
هرسال دريغ از پارسال!
يعنى هر سال حرص مى خورم كه چرا مثل آدم اين اختتاميه جشنواره فيلم فجر پخش نمى شه. الان داشتم به خودم مى گفتم آخه به تو چه!
بعد به خودم جواب دادم مگه اسكار به تو ربطى داره!
خيالم راحت شد و به حرص خوردن ادامه دادم.
Posted by مریم 0 comments
۱۳۹۳ بهمن ۲۰, دوشنبه
۱۳۹۳ بهمن ۱۸, شنبه
۱۳۹۳ بهمن ۱۲, یکشنبه
ياد روزگار كودكى
يكى از تخصص هاى من در بچگى اين بود كه جاي شكلات و آدامسي كه مامانم از دست ما قايم كرده را پيدا كنم و بهش ناخنك بزنم. حالا در سى و سه سالگى پاستيل هاي فسقلي را قايم كرده ام و مى خواهم كم كم و بعنوان جايزه بهش بدهم، ولي طبق عادت هر وقت از كنار محل اختفا مى گذرم يك ناخنك هم مى زنم. لطفا يكي بيايد اين پاستيلها را از دست من قايم كند!
Posted by مریم 1 comments
اشتراک در:
پستها (Atom)