۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه

غم و شادي اينچنين در هم تنيده ...

سوار قطار شده بودم و منتظر كه حركت كند. ناگهان بيست سي نفر دختر و پسر نوجوان وارد شدند. پر سر و صدا و شلوغ بودند. چهار دختر خودشان را توى دو صندلي چپاندند. نه اينكه جا نباشد، نه، مى خواستند پيش هم باشند. يك پسر ميله هاي قطار را گرفته بود و تاب مى خورد. با هر ترمز كوچك چنان از خودشان صدا در مى آوردند و جيغ مى كشيدند  كه انگار نزديك بوده تصادف كنيم و قطار ترمز شديد كرده. شاد و سرخوش و پرانرژى بودند. از ديدنشان خنده ام گرفته بود. شادمان شده بودم، فقط نمى دانم اين قطره هاي اشك چيست كه از گوشه چشمم جارى شده؟!

۱ نظر:

  1. وای می دونم چه احساسی داشتی یعنی ما پیر شدیم دیگه؟

    پاسخحذف