سوار قطار شده بودم و منتظر كه حركت كند. ناگهان بيست سي نفر دختر و پسر نوجوان وارد شدند. پر سر و صدا و شلوغ بودند. چهار دختر خودشان را توى دو صندلي چپاندند. نه اينكه جا نباشد، نه، مى خواستند پيش هم باشند. يك پسر ميله هاي قطار را گرفته بود و تاب مى خورد. با هر ترمز كوچك چنان از خودشان صدا در مى آوردند و جيغ مى كشيدند كه انگار نزديك بوده تصادف كنيم و قطار ترمز شديد كرده. شاد و سرخوش و پرانرژى بودند. از ديدنشان خنده ام گرفته بود. شادمان شده بودم، فقط نمى دانم اين قطره هاي اشك چيست كه از گوشه چشمم جارى شده؟!
۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
وای می دونم چه احساسی داشتی یعنی ما پیر شدیم دیگه؟
پاسخحذف