روى تكه سنگى نشسته بودم و براى مدت طولانى به اين منظره نگاه مى كردم و به صداها گوش مى دادم، صداى خروس و گاو و گوسفند. گاهى هم صداى ناموزون تراكتور. صداى سكوت از همه صداها بيشتر بود. هيچ صدايى كه نيامد انگار صداى خدا را شنيدم. انگار انعكاس صداى خدا از كوه شنيده مى شد. ياد سوال فسقلي افتادم كه از من پرسيده بود:"چرا خدا نمى آد با ما حرف بزنه كه بفهميم چيه؟" ديگر جواب سوالش را پيدا كرده بودم.
۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه
صداى خدا
روى تكه سنگى نشسته بودم و براى مدت طولانى به اين منظره نگاه مى كردم و به صداها گوش مى دادم، صداى خروس و گاو و گوسفند. گاهى هم صداى ناموزون تراكتور. صداى سكوت از همه صداها بيشتر بود. هيچ صدايى كه نيامد انگار صداى خدا را شنيدم. انگار انعكاس صداى خدا از كوه شنيده مى شد. ياد سوال فسقلي افتادم كه از من پرسيده بود:"چرا خدا نمى آد با ما حرف بزنه كه بفهميم چيه؟" ديگر جواب سوالش را پيدا كرده بودم.
Posted by مریم 0 comments
۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه
فيلسوف كوچولو
فسقلي: مامان خدا چيه؟
من: خدا كسيه كه همه ما و همه چيز رو آفريده؟
فسقلي: از كجا فهميدي؟
Posted by مریم 2 comments
اشتراک در:
پستها (Atom)