۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

صداى خدا




روى تكه سنگى نشسته بودم و براى مدت طولانى به اين منظره نگاه مى كردم و به صداها گوش مى دادم، صداى خروس و گاو و گوسفند. گاهى هم صداى ناموزون تراكتور. صداى سكوت از همه صداها بيشتر بود. هيچ صدايى كه نيامد انگار صداى خدا را شنيدم. انگار انعكاس صداى خدا از كوه شنيده مى شد. ياد سوال فسقلي افتادم كه از من پرسيده بود:"چرا خدا نمى آد با ما حرف بزنه كه بفهميم چيه؟" ديگر جواب سوالش را پيدا كرده بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر