جلوی آینه ایستاد. گل سرش را از موهایش جدا کرد. مثل همیشه یک مشت مو هم همراه گل سر جدا شد. آنقدر مادر و آرایشگر و دکتر توی گوشش خواندند که بالاخره تصمیمش را گرفت.
هفت سالی می شد که موهایش را کوتاه نکرده بود. طبق عادت همیشگی پشتش را به آینه کرد و قد موهایش را اندازه گرفت. خواهر کوچکش وارد اتاق شد. نگاهی به موهایش انداخت و گفت :" آبجی غصه نخور، دوباره موهات بلند می شه". یک دسته از موهای قهوه ای و فرفریش را پایین کشید و گفت : "ببین موهای منم دوباره بلند شده". هر دو خندیدند. ولی لبخندش خیلی طول نکشید وقتی یادش افتاد که فردا سه شنبه است. هر سه شنبه به خانه مادریزرگ می رفتند. محبوبترین لحظه های عمرش ساعتهایی بودند که سرش را روی پای مادربزرگ می گذاشت. مادریزرگ موهای لخت و بلندش را شانه می کرد و برایش قصه می گفت. اشک در چشمانش جمع شد.
خانم آرایشگر موهایش را شست ، شانه زد و قیچی را برداشت. چشمهایش را بست. دلش می خواست گوشهایش را هم بگیرد. انگار صدای جیغ و گریه موهایش را می شنید. حواسش به هیچ کس و هیچ جا نبود. دستی روی شانه اش خورد. چشمهایش را باز کرد. خانم آرایشگر با لخند گفت :"خب؟" نمی دانست چه بگوید. هاج و واج آرایشگر را نگاه کرد. خانم آرایشگر ادمه داد : "داشتم می گفتم که موهات هم بلنده، هم رنگ نخورده. جنسشون هم که خوبه. اگر رضایت بدی موهاتو می فرستم به موسسه ای که برای کودکان سرطانی کلاه گیس درست می کنه. نظرت چیه؟"
تمام وجودش پر از انرژی شده بود. تک تک سلولهای بدنش می خواستند از شادی پرواز کنند. سرش را به علامت رضا تکان داد. خانم آرایشگر دوباره قیچی را برداشت. این بار چشمهایش را نبست. صدای جیغ و گریه موهایش هم دیگر نمی آمد. خنده های کودکی را می شنید که در پارک تاب می خورد و موهایش را نسیم نوازش می کرد.