کنار پنجره نشسته بود و تعداد رهگذرانی را میشمرد که خودشان را لای کلاه و شالگردن و یا یقه پالتویشان پنهان کرده بودند. تعداد برگهای زرد و نارنجی شاخههای درخت روبروی پنجره را میشمرد که یکی یکی از شاخهشان وداع میکردند و خود را به باد میسپردند. میرقصیدند و میچرخیدند و روی زمین آرام میگرفتند تا رهگذری پنهان شده در یقه پالتویش بیاید و روی آنها قدم بگذارد و آنها باهم آواز آمدن پاییز را سر دهند.
با پایین افتادن آخرین برگ نزدیکترین شاخه به پنجره، قطرات اشک هم از چشمانش سرازیر شد. دلش آغوش مادرش را میخواست. دلش میخواست سرش را روی زانوهای مادربزرگش بگذارد و مادربزرگ موهایش را نوازش کند. دلش میخواست مادربزرگ بود تا به او بگوید برایش دعا کند. نمیدانست چند وقت میشد که دعا نکرده بود. آخرین باری را که از کسی خواسته باشد تا برایش دعا کند به یاد نمیآورد.
حامد هنوز روی تخت خوابیده بود. نفسهایی که مرتب میکشید تنها نشانهٔ زنده بودنش بودند و همین او را دلخوش میکرد. سه روز میشد که حامد مریض شده بود. دکترها دلیل این مریضی را نمیدانستند. یادش آمد که فردا باید به آزمیشگاه برود و نتیجهٔ آزمایش را به دکتر نشان دهد.
موهایش را با یک گل سر صورتی بالای سرش جمع کرد. سرش را به شیشهٔ پنجره تکیه داد. نفسهایش لحظهای شیشه را تار میکردند و دوباره قطرات ریز آب بخار میشدند و شیشه شفاف میشد تا بتواند ریزش برگها را ببیند.
دلش یک سقاخانه میخواست. یک امامزاده که به آنجا برود و ضریح طلاییش را بگیرد و یک دل سیر گریه کند. آن وقت حتما رویش میشد که دوباره دعا کند. ولی در سرزمینی فرسنگها دورتر از سرزمین مادریش از سقاخانه و امامزاده خبری نبود.
بغض گلویش با پایین آمدن اشکهایش هم باز نمیشد. دنبال دلیلی میگشت که چرا نمیتواند دعا کند. چرا رویش نمیشود سرش را به آسمان بلند کند و از خدا بخواهد که حامد را شفا دهد.
از کجا و از کی دور شد و فراموش کرد؟ از وقتی که دیگر نخواست روسری سر کند؟ تقصیر خودش بود که از روسری سر کردن متنفر بود یا آن مامور میدان هفت تیر که به لباس پوشیدنش گیر میداد. تقصیر خودش بود که دلش میخواست وقتی میدود موهایش همراه باد در آسمان پرواز کند یا تقصیر آن زن چادر مشکی به سر که سوار ماشینش کرده بود و او را به منکرات برده بود تا پدرش بیاید و ببردش؟
تقصیر خودش بود که هنوز روی صندلی هواپیما نشسته روسری را از سرش کند یا تقصیر معلم تربیتی مدرسه که مجبورشان میکرد موهایشان را زیر مقنعه پنهان کنند در مدرسهای که تنها جنس مذکرش بابای پیر مدرسه بود که با عینک ته استکانیش هم یک متر جلو تر از خودش را نمیدید.
تقصیر خودش بود که هیچ وقت فکر نکرده بود که آیا خدا گفته که روسری سرش کند یا قانونیست که آدمها برایش گذشته اند یا تقصیر ... ؟
پروانهای از جلوی پنجره گذشت. آرام و با ناز پرواز میکرد. انگار خودش نبود که بالهایش را تکان میداد تا در هوا پرواز کند. انگار بالهایش به نخهایی وصل بودند که یک سرشان به آسمان میرسید. شاید مثل عروسکهای خیمه شب بازی، پروانه را هم کسی از آن بالا پرواز میداد. دلش میخواست پرواز کند ولی نخهای بالهایش بریده شده بودند.یادش آمد وقتی مدرسه میرفت، خدا همیشه او را از گوشهای از سقف که رو به قبله بود نگاه میکرد. شبهای قبل از امتحان با خدا حرف میزد و از او میخواست که کمک کند تا امتحانش را خوب بدهد. خواست رو به قبله شود ولی نمیدانست که در این خانه فرسنگها دور تر از خانه کودکی هایش، قبله به کدام سمت است. مدتها بود که سجادهاش را پهن نکرده بود. از وقتی مادر بزرگش برای همیشه رفت، نمازهای صبحش قضا شدند. آخر مادربزرگ هر روز صبح او را برای نماز بیدار میکرد. تقصیر مادربزرگ بود که مرده بود یا تقصیر ناظم مدرسه که هر روز چک میکرد چه کسی به نمازخانه میرود؟ شاید هم تقصیر خودش بود!
پیش خودش فکر کرد حتما معلم دینی دبیرستان مقصر است که بلد نبود از عقیدهاش دفاع کند. همین شد که وقتی با کسی که خیلی دوستش داشت ازدواج کرد، بلد نبود به او بگوید بیا باهم نماز بخوانیم. کم کم شبها خستگی شد بهانهاش برای پهن نکردن جانماز. از وقتی هم که اینجا آمده، نداشتن روسری بهانهٔ دیگری شده است برای نخواندن نمازهای ظهرش.
صدای ناقوس کلیسا که بلند شد برای اولین بار دلش برای صدای اذان مسجد سر کوچه شان تنگ شد. چقدر روزهایی که صبحها با صدای اذان از خواب بیدار میشد، دور بودند.
نمیدانست که خودش را مقصر بداند یا دیگرانی را که او را مجبور کرده بودند مسلمان باشد بدون اینکه بفهمد چرا؟ هرچه که بود و هر که که مقصر بود، امروز مستاصل مانده بود که چه کند. میدانست پیش که باید برود، از که کمک باید بخواهد، ولی آنقدر از او دور شده بود که روی برگشتن نداشت. کسی به او نیاموخته بود که چگونه باید بازگشت. اصلا مگر کسی اجازه گناه کردن داشت که به او توبه کردن بیاموزند؟
گیج و منگ دنبال مقصری میگشت که تمام اشتباهاتش را به گردن او بیندازد و خودش را از این شرمندگی رها کند. حامد همچنان بیحرکت روی تخت خوابیده بود. به این فکر میکرد که چه کسی را میشناسد که بتواند حرفهایی از این جنس را برایش بگوید و درد دل کند. دختری با پالتویی قرمز از پیاده روی روبرو رد شد، چقدر شیبیه زهرا بود. خیلی وقت بود که از او خبری نداشت. وسایل کیفش را روی زمین ریخت تا موبایلش را پیدا کند.
"الو، سلام زهرا جان، منم یلدا، میخواستم بپرسم امروز وقت داری همدیگه رو ببینیم؟"
زهرا را بغل کرد و بوسید. زهرا حامد را که دید پرسید : "حامد حالش خوب نیست؟؟"
آهی کشید و گفت "هیچ کس هم نمیدونه چش شده؟"
"کاری هست که من بتونم انجام بدم؟"
گلویش را بغض گرفت. چشمانش پر از اشک شد. گفت: "میخوام دعا کنم، ولی روم نمیشه، خجالت میکشم" این را که گفت اشک دیگر مجالش نداد،های های گریه کرد. زهرا هم بغضش ترکید.
"تو دیگه چرا گریه میکنی؟ دیوونه ... گفتم تو که خدا دوست داره بیای و بهم بگی چی کار کنم، چه جوری برگردم و دوباره دعا کنم؟"
زهرا دستانش را گرفت. میخواست چیزی بگوید ولی نمیدانست چگونه آن را با کلمات بیان کند. به چشمهای همدیگر نگاه میکردند. اشک میریختند. بدون کلمه باهم حرف میزدند. زهرا گفت: "زعفرون داری؟"
"نه"
"پس پاشو بیا بریم خونهٔ ما، هم دارچین بیاریم هم زعفرون، قبلش هم چند تا پیمونه بربج رو بذاریم خیس بخوره"
"کجا بریم؟ برنج واسه چی؟"
"پاشو بیا بریم واست میگم"
برنج و آب و شکر را توی قابلمه ریختند. به نوبت شله زرد را هم میزدند. یلدا ملاقه را دستش گرفته بود و شله زرد را هم میزد. شله زرد را هم میزد و اشک میریخت.
"اینقدر اشکاتو نریز تو این شله زرد، شور میشه ها!"
هر دو باهم خندیدند.
بیست و پنج کاسه یک بار مصرف را پر از شله زرد کردند. روی تمام آنها را با دارچین و خلال بادام تزیین کردند. یکی یکی در خانه ایرانیهایی که میشناختند میرفتند و نذری میدادند. سیما که شله زرد را گرفت، بغلش کرد وگفت:" وای خدا جون، چقدر یهو دلم تنگ شد، یه لحظه حس کردم تو ایرانم"
هر کاسه شله زردی را که در خانه ای میبرد و میشنید "نذرت قبول" بیشتر و بیشتر احساس سبکی میکرد. انگار داشت به آنکه آن بالاست نزدیکتر میشد.
سه تا کاسه مانده بود. به در خانهای رسیدند که یک ایرانی در آن زندگی میکرد ولی با ایرانیهای دیگر رفت و آمدی نداشت. برای گرفتن اقامت مسیحی شده بود و برای همین خودش را از بقیه ایرانیها قایم میکرد.از زهرا پرسید: "ببریم در خونه اش؟"
"فکر بدی نیست!"
در زد. مردی کوتاه قد در را باز کرد. چهرهاش پیرتر از سنش نشان میداد.
"نذری آوردم"
با تعجب نگاهش کرد. چیزی نگفت. یک لحظه برقی از نگاه سردش گذشت. کاسه را گرفت و در را بست.
"با این دوتا چی کار کنیم؟"
"بیا ببریم بدیم به اون دوتا دختری که رو نیمکت نشستند"
شله زردها را برای آنها برد. برایشان توضیح داد که چگونه مسلمانها نذر میکنند. ازشان خواست که برای شفای شوهرش دعا کنند. دخترها با تعجب و با دقت به حرفهایش گوش میدادند. وقتی کاسهٔ شله زرد را گرفتند. چشمهایشان را بستند. با دست یک صلیب روی سینهشان کشیدند و دعا کردند. با احتیاط شله زرد را مزه مزه کردند. انگار از مزهاش خوششان آمده بود. زهرا را به خانهاش رساند.
دلش میخواست زودتر به خانه برگردد. سراغ چمدانش برود. جانماز یادگاری مادربزرگش را باز کند. چادر گل گلی مادربزرگش را سر کند و دوباره با خدا آشتی کند. میدانست اگر سجاده را پهن کند، تمام خانه پر میشود از بوی گلهای محمدی کنار حوض خانه مادربزرگ.
دلش هری ریخت پایین. نکند جانماز را نیاورده باشد. یادش نمی آمد به خاطر اینکه اضافه بار نداشته باشد آخر جانماز مادربزرگ را از چمدانش بیرون آورد یا قاب عکس یادگاری را. یادش نبود. از وقتی از ایران آمده بود سراغ هیچ کدامشان نرفته بود.
دعا کرد که جانماز را آورده باشد. باران میبارید، برگهای زرد و نارنجی و قرمز در آسمان میرقصیدند. هر بار که چراغ قرمزی سبز میشد و یک چهار راه به خانه نزدیکتر، بیشتر و بیشتر دعا میکرد که حامد چشمهایش را باز کرده باشد و منتظر آمدنش باشد.