پرستار لبخندی به پیرزن زد و گفت:" به یک چیز خیلی خوب فکر کنید تا بیهوشی کامل. وقتی به هوش اومدین دیگه از درد خبری نیست". پیرزن هم لبخند زد ولی چیزی نگفت. آرام بود. پرستار مشغول کارش شد. پیرزن دنبال چیزی می گشت تا به آن فکر کند. اولین چیزی که به خاطرش رسید همراه پنجاه سال از زندگیش بود. پیرمردی با شکم گنده و کلهای که چند تار مو بیشتر تا بی نیازی از سلمانی فاصله نداشت. پیرمردی که وقتی به او لبخند می زد، تمام غصههای عالم را فراموش می کرد.
خواست به پیرمرد فکر کند که یادش آمد بعضی روزها همین پیرمرد مهربان، چقدر لجباز و یکدنده می شود. همین دو روز پیش بود که سر سرمای هوا بحثشان شده بود. هر چه گفته بود که هوا سرد است و باید پالتو و شالگردنش را همراهش ببرد. پیر مرد به حرفش گوش نکرده بود. آخر سر هم سرما خورده بود و همین الان هم که پشت در اتاق عمل نشسته هر چند دقیقه یک بار عطسه میکند و زمین و زمان با صدای عطسهاش می لرزد. پیرزن با خودش گفت:" نکند در عالم بیهوشی پیرمردش دوباره لجباز شود و نخواهد به حرفش گوش دهد". لبخندی زیرکانه زد و باز هم با خودش گفت: "ای پیرمرد لجباز، به تلافی دو روز پیش، قبل از بیهوشی به تو فکر نمی کنم".
یاد بچههایش افتاد. هر کدامشان یک طرف دنیا مشغول کار خودشان بودند. هفتهای یک بار تلفن می زدند و گاهی هم به دیدنش میآمدند. فرزندانش را بیشتر از هر چه که در دنیا هست دوست داشت. مگر می شود مادر بود و بچهها را دوست نداشت. ولی ترسید در عالم بیهوشی دوباره تنها بماند. تنهایی تمام این سالها که یادش آمد، ترجیح داد به چیز دیگری فکر کند. دامادها و عروسهایش هم هرچند همه خوب بودند، ولی جگر گوشههایش با آنها رفته بودند و او را تنها گذشته بودند. به آنها هم نمی توانست فکر کند. یاد دوستانش افتاد. از پروانه سالها بود که خبری نداشت. یادش آمد که پنجاه تومان هم از او طلبکار است. به خاطرات شیرین با پروانه بودن هم نمی توانست فکر کند. وسط عمل یکهو یاد طلبش بیفتد چه؟ شیوای خدا بیامرز هم که یادش آمد، از خودش خجالت کشید. قبل از مرگ شیوا می توانست بیشتر به او سر بزند و این کار را نکرده بود.
به آدمها نمیشد فکر کرد. یاد خوراکیهایی افتاد که دوستشان داشت. جوان که بود عاشق بستنی بود. ولی از وقتی قند خونش بالا رفته بود، بستنی شده بود آینه دقش.
دنبال کسی یا چیزی می گشت که همیشه بوده، همیشه خوب بوده، همیشه مهربان بوده، همیشه ... یادش آمد. خواست به اویی فکر کند که همیشه هست که بیهوش شد. دیگر فرصت انتخاب نداشت.