۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

مانده تا دیر شود ...

پرستار لبخندی به پیرزن زد و گفت:" به یک چیز خیلی‌ خوب فکر کنید تا بیهوشی کامل. وقتی‌ به هوش اومدین دیگه از درد خبری نیست". پیرزن هم لبخند زد ولی‌ چیزی نگفت. آرام بود. پرستار مشغول کارش شد. پیرزن دنبال چیزی می گشت تا به آن فکر کند. اولین چیزی که به خاطرش رسید همراه پنجاه سال از زندگیش بود. پیرمردی با شکم گنده و کله‌ای که چند تار مو بیشتر تا بی‌ نیازی از سلمانی فاصله نداشت. پیرمردی که وقتی‌ به او لبخند می زد، تمام غصه‌های عالم را فراموش می کرد.

خواست به پیرمرد فکر کند که یادش آمد بعضی‌ روز‌ها همین پیرمرد مهربان، چقدر لجباز و یکدنده می شود. همین دو روز پیش بود که سر سرمای هوا بحثشان شده بود. هر چه گفته بود که هوا سرد است و باید پالتو و شالگردنش را همراهش ببرد. پیر مرد به حرفش گوش نکرده بود. آخر سر هم سرما خورده بود و همین الان هم که پشت در اتاق عمل نشسته هر چند دقیقه یک بار عطسه می‌کند و زمین و زمان با صدای عطسه‌اش می لرزد. پیرزن با خودش گفت:" نکند در عالم بیهوشی پیرمردش دوباره لجباز شود و نخواهد به حرفش گوش دهد". لبخندی زیرکانه زد و باز هم با خودش گفت: "‌ای پیرمرد لجباز، به تلافی دو روز پیش، قبل از بیهوشی به تو فکر نمی کنم".

یاد بچه‌هایش افتاد. هر کدامشان یک طرف دنیا مشغول کار خودشان بودند. هفته‌ای یک بار تلفن می زدند و گاهی‌ هم به دیدنش می‌‌آمدند. فرزندانش را بیشتر از هر چه که در دنیا هست دوست داشت. مگر می شود مادر بود و بچه‌ها را دوست نداشت. ولی‌ ترسید در عالم بیهوشی دوباره تنها بماند. تنهایی‌ تمام این سالها که یادش آمد، ترجیح داد به چیز دیگری فکر کند. داماد‌ها و عروس‌هایش هم هرچند همه خوب بودند، ولی‌ جگر گوشه‌هایش با آنها رفته بودند و او را تنها گذشته بودند. به آنها هم نمی توانست فکر کند. یاد دوستانش افتاد. از پروانه سالها بود که خبری نداشت. یادش آمد که پنجاه تومان هم از او طلبکار است. به خاطرات شیرین با پروانه بودن هم نمی توانست فکر کند. وسط عمل یکهو یاد طلبش بیفتد چه؟ شیوای خدا بیامرز هم که یادش آمد، از خودش خجالت کشید. قبل از مرگ شیوا می توانست بیشتر به او سر بزند و این کار را نکرده بود.

به آدمها نمی‌شد فکر کرد. یاد خوراکی‌هایی‌ افتاد که دوستشان داشت. جوان که بود عاشق بستنی بود. ولی‌ از وقتی‌ قند خونش بالا رفته بود، بستنی شده بود آینه دقش.

دنبال کسی‌ یا چیزی می گشت که همیشه بوده، همیشه خوب بوده، همیشه مهربان بوده، همیشه ... یادش آمد. خواست به اویی فکر کند که همیشه هست که بیهوش شد. دیگر فرصت انتخاب نداشت.

۱۸ نظر:

  1. اومدم نظر بذارم توجهم به تیتر مطلب کنار صفحه جلب شد.

    مانده تا دیر شود ...

    و این شعر قیصر امین پور که:

    ای دریغ و حسرت همیشگی!
    ناگهان
    چقدر زود
    دیر می شود!

    پاسخحذف
  2. خیلی جالب بود.

    پاسخحذف
  3. Very nice and meaningful. Keep on writing.

    پاسخحذف
  4. nice,yade bivafayie donya mioftam

    پاسخحذف
  5. بسی زیبا بود و انسان را به فکر وا می داشت.

    پاسخحذف
  6. برای همکاری داستان و نقدهایتان را به ایمیل سایت patogheadabii@yahoo.com
    ارسال کنید تا به عنوان اثار مهمان نشر و مورد نقد قرار گیرد

    پاسخحذف
  7. خيلي دوست دارم بدانم خاطره نابغه هاي رياضي براي شما تاچه حدآشنابود؟آياشماهم درآن كلاس بوده ايد؟يا فقط ياد خاطرات دوران مدرسه وشايدهم جواني!! افتاده ايد؟

    پاسخحذف
  8. من اگه باشم به روزای خوب کودکی فکر می کنم...به پدر و مادرم که خیلی دوستشون دارم....اما می دونی...بدی این وقتا اینه که تو یه زمان خیلی کوتاه اونقدر حجم عظیمی از خاطرات و افکار می ریزه رو سر آدم که به هیچکدومش نمی شه تمرکز کزد و فکر کرد...همیشه لحظه های ساده و کوچیک پر از خاطرات بزرگ ، ساده ،اما فراموش شده اند....نه از اون دست خاطره هایی که می دونی یه روز خاطره می شن...نه... از اونهایی که هیچوقت قدرشون و نمی فهمی مگر وقتی که زمان بگذره...مثل بودن با پدر و مادر و خواهر و برادر و دوستای دوران مدرسه...مثل زنگهای آخر مدرسه که آرزو می کردی حتی پنج دقیقه زودتر به صدا در بیان که بری خونه...مثل...........

    پاسخحذف
  9. من دلم میگیره اینجور وقتا...می فهمی؟!....دلم می گیره

    پاسخحذف
  10. Adam yeho yade zendegish miofteh o mitarse..

    پاسخحذف
  11. درود سپاس از پیام شما...
    و داستانتون که البته زیبا بود
    شاد و موفق باشید

    ترانه مکرم
    www.taranehsazan.persianblog.ir

    پاسخحذف
  12. مثل اواسط پاییز که بارون میومد و بچه درسخونا !!! از همون اول سال مشغول درس خوندن بودن و می رفتیم بادوستا زیر بارون آواز می خوندیم تو حیاط مدرسه...مثل شیطنت های کوچیک سر کلاس...مثل ترس از معلم ریاضی و تاریخ تو دبستان....مثل سرویس مدرسه...مثل بوی کیف و کفش و کتاب نو....مثل وقتایی که مادر بزرگ بود و نازمون و می کشید...مثل صحبت های تلفنی بعد از مدرسه...مثل شب بخیرای بچگی که اگه به مامان بابا نمی گفتم حس می کردم گناه بزرگی مرتکب شدم و کللللی عذاب وجدان می گرفتم...مثل همه ی لحظه های ساده و گذرایی که فقط وقتی می گذرن ارزششون و می فهمیم

    پاسخحذف
  13. هميشه از اينكه روزي يه پيرزن بشم مي ترسم ، مي ترسم توي اون روزها احساس كنم كارايي رو كه دوست داشتم انجام ندادم، احساس كنم پير شدم و اوني كه بايد مي شدم نشدم،احساس كنم وقتم رو براي همسر و فرزنداني گذاشتم كه الان ازشون دورم و يادم رفت به خودم برسم
    از كجا ميشه مطمئن بود بعدا از چيزي كه اون موقع هستيم راضي خواهيم بود

    پاسخحذف
  14. خیلی خوب بود ریتمش.خواننده رو همراه می کرد کاملا.

    پاسخحذف
  15. مریمی خیلی قشنگ بود ولی من دلم گرفت نمی دونم چرا اولش که پرستار گفت وقتی به هوش بیای دیگه دردی نیست فکر کردم پیرزن قرار بمیره):

    پاسخحذف
  16. نميدونم چي بگم خيلي جالب بود خيلي .

    پاسخحذف