۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

داوطلب


حاجی قرآن را بالا گرفته بود و بچه‌های گروهش را از زیر قرآن رد می کرد تا سوار مینیبوس شوند. سعید که به حاجی رسید، سرش را پایین انداخت تا چشمش تو چشم حاجی نیفتد. طاقت نگاه‌های حاجی را نداشت. می ترسید چشمهایش بگویند که چه در سر دارد. حاجی به شانه‌اش زد و لبخند زد. سرش را بالا آورد. باز نگاهش با نگاه حاجی یکی‌ شد. دلش هری ریخت پایین، درست مثل دیشب که همه دور هم جمع شده بودند و هر کس دلیل آمدنش را می گفت. نوبت سعید که رسید، ساکت ماند. نمی دانست چه بگوید. او نه از بچه‌های جنگ بود، نه از خانواده شهدا و نه از اهالی اطراف که یکی‌ از آشناهایش را روی مین از دست داده باشد. حاجی به دادش رسید و گفت: احتمالا آقا سعید نمی خواد چیزی بگه که ریا نشه.
همون موقع بود که نگاهش با نگاه حاجی یکی‌ شده بود و از شرم سرش را پایین انداخته بود. روی یکی‌ از صندلی‌‌های مینیبوس نشست. تکه روزنامه‌ای را از جیبش بیرون آورد. خواند، دوباره تا کرد و در جیبش گذاشت. این روزها روزی صد بار این کار را کرده بود، انگار می‌خواست یادش نرود که برای چه اینجا آمده است.
هر کدام از اعضای گروه کری می خواند که امروز قرار است بیشترین مین را خنثی کند. یکی‌ از سعید پرسید: آقا سعید تو می‌خوای چند تا مین خنثی کنی‌؟
به این فکر نکرده بود که می‌خواهد چند تا مین خنثی کند. همینطوری گفت: پنج تا.
صدای خنده همه بلند شد. سعید هم خندید.
به هر مینی که می رسید حرفهای حاجی را در کلاس آمادگی‌ مرور می کرد و سعی‌ می کرد درست طبق آنها مین را خنثی کند. به مین پنجم که رسید مکث کرد. تکه روزنامه را از جیبش بیرون آورد و دوباره خواند. به آسمان نگاه کرد. می‌خواست در دلش چیزی بگوید ولی‌ نمی توانست. فقط به آسمان نگاه می کرد. نمی توانست با خدا حرف بزند. مطمئن نبود که خدا او را می بخشد.
باید اول چاشنی مین را خنثی می کرد و بعد سیم را قطع می کرد. حاجی بارها و بارها در کلاس گفته بود. نفس عمیقی کشید. باز به آسمان نگاه کرد.
قبل از خنثی کردن چاشنی، سیم را قطع کرد. یک لحظه دید حاجی به طرفش می دود. خودش را روی مین انداخت. به اینجای کار فکر نکرده بود. ولی‌ وقتی‌ دید حاجی به طرفش می‌‌آید، مجبور شد این کار را بکند. توی یکی‌ از فیلمها دیده بود که زمان جنگ بعضی‌ از رزمنده‌ها خودشان را روی مین میندازند تا بقیه رد شوند و آسیب نبینند. او هم دلش نمی خواست حاجی صدمه ببیند.
می سوخت. تمام بدنش می سوخت. تا به حال در عمرش اینهمه درد را تحمل نکرده بود. نمی خواست پشیمان شود. تکه روزنامه را که در دستش مچاله شده بود دوباره خواند. از درد به خود می پیچید. صدای آدمهایی که به سمتش می دویدند مبهم بود. بوی سوختن اعضای بدنش را می شنید. دلش می‌خواست مثل بچه‌ها گریه کند. فریاد بزند. کمک بخواهد. ولی‌ هیچ کدام از این کارها را نمی کرد. تصمیم گرفته بود شجاعانه بمیرد تا وقتی‌ دخترش در مورد او انشا می نویسد، بنویسد که پدرش چقدر شجاع بوده و در راه نجات جان هموطنانش کشته شده. صدای دخترش را شنید که به مادرش گفت: مامان آخه من چی‌ باید بنویسم، اگه بنویسم که بابام بیکاره که همهٔ بچه‌ها بهم می خندند.
- خوب انشا ننویس. به خانوم معلمتون بگو که نتونستی انشا بنویسی‌.
زنش این را گفت و از اتاق بیرون آمد. سعید پرسید: با وام موافقت کردند؟
- نه، گفتند که چون من شوهر دارم و شوهرم هم سالمه و توانایی انجام‌ کار داره، وام بهمون تعلق نمیگیره. گفتند که بیکاری به اونها مربوط نمی‌شه.
سعید آهی کشید. زنش گفت: ایشالله درست می‌شه. توکل به خدا.
به اتاق پسرش رفت. پسرش پشت میز نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود.
- چی‌ کار می کنی‌ بابا؟
- دارم فرمهای کنکور رو پر می‌کنم.
- ایشالله امسال سراسری قبول می شی‌.
- کاش یه سهمیه ای هم واسه آدمهای فقیر و بی‌ پول تو این فرمها بود.
آمده بود که با پسرش حرف بزند. یادش برود که هرچه امروز هم دنبال کار گشته بود پیدا نکرده بود. یادش برود که با وام موافقت نکرده بودند. یادش برود که دخترش باید برای فردا انشا بنویسد. آمده بود که همه چیز یادش برود و فقط به پسر درسخوانش افتخار کند. دستش را روی شانه پسرش گذاشت و گفت: بابا جان، امسال حتما سراسری قبول می شی‌. اگه باز مثل پارسال دانشگاه آزاد قبول شدی، خودم یک جوری پول شهریه رو جور می‌کنم.
پسر دستش را روی دست پدرش گذاشت و لبخند زد. نتوانست به چشمهای پسرش نگاه کند. از اتاق بیرون آمد. روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. روزنامه را باز کرد و یکی‌ یکی‌ تیتر خبر‌ها را خواند. خبر صفحه دوم را که دید هیجان زده شد. گفت: فاطمه، یک کار خوب پیدا کردم. ساکم را ببند. فردا می روم جنوب. مشکل همه حل می‌شه اگه خدا بخواد.
حاجی که به سعید رسید، سعید دیگه احساس درد نداشت و به آسمان خیره مانده بود. حاجی سعید را بغل کرد و به طرف ماشین برد. تکه روزنامه از دست سعید پایین افتاد. تکه روزنامه‌ای که این خبر را داشت:
"کشته شدگان مناطق آلوده به مین هنگام پاک سازی شهید محسوب می شوند"

۱۷ نظر:

  1. بسیار عالی بود.
    یکی دو فیلم در این چارچوب دیده بودم ولی داستان شما انصافا از آنها پربارتر بود.

    موفق باشید و به جای ران کردن برنامه، بازهم کارتون ببینید و داستان بنویسید.

    مطمئن هستم شما اگر قرار باشد به کعبه برسید از این راه می رسید نه از آن بیراهه.

    پاسخحذف
  2. مريم نميدونم چطرى اين موضوعات به زهنت خطور ميكنه؟ داستانت آدمو تا آخره داستان ميكشوند. ولى يكم موضوش بو دار بود. هالا بگو ببينم چى شد اين جور داستانى نوشتى؟ ANYWAY، جالب بود.

    پاسخحذف
  3. سلام. خیلی خوب بود. ولی چرا همه ی داستان های شما این قدر غمناک هستند؟ حال آدم گرفته می شود! ضمناً فکر می کنم که سوژه ی بسیار بدیعی انتخاب کرده بودید و بعید می دانم فیلمی در این زمینه ساخته شده باشد.
    یک نکته ی جالب در مورد این داستان: در ابتدا، خواننده فکر می کند که با یک موضوع کلیشه ای سروکار دارد (که ظاهراً نویسنده عمداً این احساس را به خواننده تلقین می کند). تازه بعد از تمام شدن داستان است که منظور اصلی داستان مکشوف می شود و خواننده با صدای بلند در دلش می گوید: "آهان! حالا فهمیدم. پس این طور. چه جالب! چه غم انگیز!"

    پاسخحذف
  4. ممنون خانوم. خوبه که داستان می‌نویسی تو هم! باید سرفرصت بخونم‌ش.

    پاسخحذف
  5. گل دقیقه 90 همیشه جای تحسین داره.

    پاسخحذف
  6. من اولین بار که این داستان را خواندم، نتوانستم برایش نظر بگذارم... در واقع انگار که نفس ام حبس شده بود...
    دوباره آلان اومدم که کامنت بذارم، بازم نمی تونم!
    داستان تو در داستانیت اش "خیلی" خوب بود. دارم قدم هایت رو دونه دونه می شمارم... دور نیست که به دو بیفتی...
    ولی این داستان خاص، دورنمایه اش یه چیزی توش داشت که نفس منو بند می آورد...

    پاسخحذف
  7. مریم جان،نگاه متفاوتی که توی داستانت داری جای تحسین داره، داستانهات ساده و صمیمی‌ هستن.

    پاسخحذف
  8. یه وبلاگ شخصی دیگه و یکی دیگه به انگلیسی درباره کتاب ها و ایده ها برای تحقیق و مقاله و اینها!

    پاسخحذف
  9. مریمی خواندمش اصلا نمی توانم چیزی بنویسم الان فقط دلم گریه می خواد

    پاسخحذف
  10. با اين كه ميدونم جاشون تو بهشته اما دلم ميگيره..

    پاسخحذف
  11. نکتهٔ جالب این داستان‌های آخرت اینه که آدم شروع که می‌کنه به خوندن نمیتونه آخرشو حدس بزنه، هر قدمی‌ که تو قصه پیش میری بیشتر میخواهی‌ که به آخرش برسی‌ که ببینی‌ چی‌ می‌شه.. آفرین.. فضاهای داستانهات را خیلی‌ کامل و زیبا تصویر میکنی‌..

    پاسخحذف
  12. بنظر من :
    1- داستان از جنبه نگارش & حرفه ای است و بنظر میرسد یک نویسنده باسابقه و مشهور آنرا نوشته است
    2- داستان از جنبه موضوع & واقعی و زمینی است و ضمن اینکه قابل باور است & به دل هم مینشیند
    3- داستان از نظر پیام & ضمن برخی جنبه های مثبت دارای بار منفی است
    4- شخصیتهای داستان به خوبی انتخاب
    شده اند
    5- داستان در عین کوتاهی & ولی پر محتوا و پر مغز است
    6- امیدوارم موفق باشی

    امیر حسین

    پاسخحذف
  13. مریم جونم شاهکار بود خیلی خوشم اومد مخصوصا که موضوعش رو خیلی دوست داشتم
    یه جور موضوع جنگ عالی برای حال و هوای بعد جنگ بود که هنوز حاتمی کیا هم به ذهنش نرسیده(می تونی داستان رو بهش بفروشی!)
    در ضمن شیوه بیان داستان هم نو بود و کلاسیک نبود!
    راستی شبی که داستانت رو خوندم فیلم john q رو دیدم اونم دردش همین بود ولی غربیش
    خلاصه آفرین!تو افتخار مایی بوووووووس

    پاسخحذف
  14. با سلام
    میشه یه فیلم از این ایده ساخت
    موفق باشید

    پاسخحذف
  15. مریمی داشتم بقیه نظرات رو می خوندم یه سئوال برام مطرح شد!
    آیا قهرمان داستان به بهشت می رود یا به ...؟
    البته جوابش فقط نزد خود خود خود خداست.

    پاسخحذف
  16. بازم خیلی جالب بود، همون اولاش تونستم تا حدودی حدس بزنم چه خبره ولی اینقدر روان و چذاب بود که تا اخر مجذوب موندم و لذت بردم...ترتیب بیان مسایل خیلی خوب و قابل توجه بود.

    پاسخحذف
  17. خوشم می آید! داستانهایتان دست آدم را تا آخر ول نمی کنند! کشش خیلی خوبی دارند.
    یه کم داشتم ریشه یابی می کردم که از کجا به ذهنتون رسیده و ایده اولیه اش چی بوده.

    شاد و موفق باشید

    پاسخحذف