۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

بیداری

از ترس نفسش بند آمده بود. زمین و آسمان قرمز بود. گرد و خاک و باد و طوفان بود و نبود. هر کسی‌ به طرفی‌ می دوید. جلوی مردی را گرفت و پرسید: چه خبر شده؟ مرد جوابش را نداد و به سویی دوید. صدائی شنید. انگار صدای مسیح بود که یارانش را به سوی خود می خواند. چطور فهمید که مسیح است، نمی دانست. ولی‌ مطمئن بود که مسیح است. عده زیادی دوان دوان به سمت مسیح می دویدند. حرفی‌ نبود. سخنی نبود. بدون هیچ حرف و سخنی هر کسی‌ که به سمت مسیح می رفت، خودش می فهمید که باید آنجا باشد یا نه. به طرف مسیح رفت. تاب نگاه نافذ مسیح را نیاورد. نتوانست حرفی‌ بزند. واقعیت چنان هویدا بود که شرم کرد یک قدم جلو تر برود.

چند قدم عقب رفت. همه آدمها حیران بودند. هیچ کس حواسش به دیگری نبود. هر کس به سویی می دوید. انگار از دور دماوند را دید. دلش یک لحظه آرام گرفت. همیشه از دیدن دماوند آرامش می گرفت. ناگهان کوه جلوی چشمانش متلاشی شد. ترس تمام وجودش را فرا گرفت. پریشان بود. تمام آبهای روان شعله ور بودند. ستاره‌ها از آسمان به زمین می ریختند.

باز صدائی شنید. آشنا بود. صدای محمد (ص) بود. جانش آتش گرفت. او که هرگز این صدا را نشنیده بود. چطور می شناخت؟ به سمت صدا رفت. محمد (ص) پشت به او ایستاده بود و امتش را به سوی خویش می خواند. آدمها دسته دسته به سمتش می رفتند. نمی توانست بگوید آدمهایی که می ماندند بیشتر بودند یا آنها که با صورتهایی غمگین دور می شدند. زیاد بودند، زیاد.

خواست یک قدم جلو بگذارد، نتوانست. خواست فریاد بزند و بگوید که اینجاست، نتوانست. نه پاهایش همراهی می کردند و نه زبانش. در آن همه آشوب و پریشانی و ترس، تنها مانده بود. ناگهان آسمان شکافته شد. صدائی آمد. همه را به سمت خود می خواند. آدمها گروه گروه می رفتند که قضاوت شوند. او تنها بود. فریاد زد. آنقدر بلند که شاید خدا صدایش را بشنود و به او رحم کند.

انگار از یک تونل سیاه و طولانی‌ عبور کرده بود. از صدای فریاد خودش از خواب پرید. عرق کرده بود. لیوان آب را برداشت و روی سرش خالی‌ کرد. کشوی میز کنار تخت را باز کرد. "Green Crad" ش را که دید، خیالش راحت شد. به سختی‌هایش می‌‌ارزید. ارزشش را داشت. چه فرقی‌ می‌‌کرد که بگوید مسیحی‌ است یا مسلمان، یا یهودی . تا صبح چیزی نمانده بود. بلند شد تا دوش بگیرد و برای اولین روز کاریش آمده شود.

ناهار را با یکی‌ از دوستانش که "Scientology" بود قرار گذاشته بود. می دانست که از او خواهد خواست که باز از عقایدش حرف بزند. حرف هایش، مدرک و دلیل‌هایی‌ که می‌‌آورد، به او آرامش می داد. دلش می‌خواست حرف‌های دوستش را بشنود، شاید خوابش را فراموش کند.
*****************************************************************************************************
شرکت در شش ماهی‌ که او در آنجا کار می کرد، سود بی‌ سابقه‌ای کرده بود. رئیس شرکت یک مهمانی به مناسبت این موفقیت ترتیب داده بود. قرار بود از او و چند نفر دیگر تقدیر شود. لباس‌های مرتبی پوشیده بود. سعی‌ می کرد روی آدم‌های مهم و پر نفوذ تاثیر بگذارد. برای پیشرفت شغلی‌‌اش ضروری بود. لبخند می زد. مودب بود. دو لیوان قهوه پشت سر هم نوشید. دیگر قهوه برای بیدار نگه داشتنش کار ساز نبود. سعی‌ می کرد حواسش را جمع کند. وقتی‌ رئیس شرکت صدایش زد تا برود و چند کلمه حرف بزند، نتوانست بیشتر از چند قدم بردارد. از حال رفت و روی زمین افتاد.
*****************************************************************************************************
انرژی زیادی نداشت تا بتواند با پرستار جر و بحث کند که به او آمپول آرامش بخش تزریق نکند. نمی دانست چطور به پرستار بفهماند که نمی خواهد به خواب برود. شش ماه بود که نخوابیده بود. پرستار به حرفهایش گوش نمی داد. آمپول را تزریق کرد. پلک‌هایش کم کم سنگین شد و به خواب رفت.

از ترس نفسش بند آمده بود. زمین و آسمان قرمز بود. گرد و خاک و باد و طوفان بود و نبود. هر کسی‌ به طرفی‌ می دوید. جلوی مردی را گرفت و پرسید: چه خبر شده؟ مرد جوابش را نداد و به سویی دوید. صدائی شنید ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

...

زخمه بزن بر سیمهای ساز،
که از هرمِ نفس‌های گرمت،
ساز نم کشیده،
در این روز‌های پر از غربت،
باز صدای دلنواز گذشته را بیابد.
زخمه بزن بر سیمهای ساز،
و بخوان آواز باران را،
که ببارد،
که بشوید،
که نمایان کند،
که حقیقت،
که سراب،
که بدانیم،
که بفهمیم،
شاید ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

بیا تا بهار صبر کنیم ...

پیرمرد زودتر از پسرش از بنگاه خارج شد. حاضر نشده بود فروشگاهش را بفروشد. خریدار قبول نکرده بود که تا بهار برای خراب کردن ساختمان صبر کند. پسرش خیلی‌دلخور بود ولی‌پیرمرد نمی خواست قبل از فصل کوچ پرستوها ساختمان فروشگاه خراب شود. چند ماه بعد وقتی‌یک خریدار جدید، فروشگاه پیرمرد را خرید و آرم بزرگ سر در فروشگاه را پایین آورد. یک لانه پرستو پایین افتاد و خراب شد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

رهایی

کمتر از بیست و چهار ساعت فرصت داشت تا باقی مانده کارهای خانه تکانی را انجام دهد. پرده‌های شسته شده را اتو کند. لباسهای چرک را در لباس شویی بیندازد. تمام خانه را جارو برقی بکشد. تا پخش آخرین قسمت سریال محبوبش یک ربع مانده بود. مقاله‌اش را هم باید کامل می کرد و برای استادش ایمیل می زد. هنوز غذا را بار نگذاشته بود. امیدوار بود که این بار غذایش روی اجاق برقی آشپزخانه ته نگیرد. آخرین روز سال را هم شرکت رفته بود. باید کارش را تمام می کرد و تحویل می داد. تمام بدنش درد می کرد. یک لحظه آرزو کرد که زمان بایستد. عقربه‌های ساعت حرکت نکند تا بتواند استراحت کند، بدون اینکه دیر شود. می‌خواست به طرف آشپزخانه برود که معجزه اتفاق افتاد. خودش را روی کناپه رها کرد و خوابید ... برق رفته بود.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

فیلم "زمین"، یک فیلم کاملا فمینیستی!

با دوستان قرار گذاشتیم که برویم و به مناسبت روز زمین، فیلم زمین را تماشا کنیم. فیلم پر بود از مناظر زیبای طبیعت که با هر صحنه هوس می کردی دست از زندگی‌ شهری بشویی و به طبیعت پناه ببری. از زیبایی‌‌ها که بگذریم، فیلم پر بود از نقش مؤثر حیوانات مونث. خرس قطبی مادری که بچه‌هایش را بزرگ می‌کند. نهنگ مادری که بالاخره همراه بچه‌اش به مقصد می رسند. فیل مادری که سر انجام همراه بچه‌اش گروه فیلها را پیدا می‌کند و نجات پیدا می‌کند. اردک مادری که به جوجه‌هایش پرواز می‌‌آموزد و ... در کلّ این فیلم یک ساعت و نیمه، تنها سه حیوان مذکر حضور دارند. خرس قطبی پدری که بر اثر گرسنگی می میرد. پرنده مذکری که هرچه خانه را آب و جارو می‌کند و هرچه خودش را باد می‌کند و هرچه می رقصد و هرچه بالا و پایین می پرد، آخرش نمی‌تواند جواب بله را از عروس خانوم بگیرد. و شیر نری که نشسته است و فقط بلد است غرش کند. مانده‌ام در کار خدا که اصلا چرا این حیوانات مذکر را آفرید. حتما راه‌های دیگری هم برای تولید مثل پیدا می شد!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

هوای تازه

پنجره را باز می‌کنم،
تا هوای تازه ببلعم،
همسایه سیگار می کشد،
سرفه نصیبم می شود.


شاید هم اگر اینطور بنویسمش، بهتر باشد:


پنجرهٔ باز،
هوای تازه،
سیگار همسایه،
نصیب من، سرفه.