۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

شنل قرمزي

بايد وقت بگذارم و همه اون قصه هاي قديمي كه واسه بچه ها مي خونند تا خوابشون ببره رو يه دور مرور كنم. چند شب پيش داشتم براش قصه شنل قرمزي رو مي گفتم كه خوابش ببره، آخرش يادم نمي اومد كه شنل قرمزي چطور آقا گرگه رو شكست مي ده و مادر بزرگ رو نجات مي ده. حالا خوبه تو اين سن و سال نمي فهمه كه من قصه رو ماست مالي كردم. تا دير نشده بايد از اول ياد بگيرم!!!

۷ نظر:

  1. شنل قرمزی با کمک آقای شکارچی مادربزرگ را از شکم آقا گرگه در میاره وقتی آقا گرگه خواب بوده و جاش سنگ می ریزه و شکمش را می دوزه. آقا گرگه وقتی از خواب بیدار می شه می ره لب چاه آب بخوره به خاطر سنگ ها که سنگینش کرده بوده می افته تو چاه.:)

    مریمی قصه می خواست بفرستش پیش خاله مریم صورتی :)

    پاسخ دادنحذف
  2. مریم تا همین جاش هم خوبه، من همین قدر هم نمی تونم واسش قصه بگم، احتمالا همه رو از رو واسش می خونم، نه اینکه فکر کنی بلد نیستم ها، میگم اینجوری بهتره، بچه با فرهنگ کتابخونی هم آشنا مبشه:))

    پاسخ دادنحذف
  3. واااااااااااااای خاله مریم صورتی، من اصلا آقای شکارچی رو یادم نبود!!!!
    حیوونکی بچه ام که این همه خاله داره، هیچ کدومشون پیشش نیستن، آخه این هم شد زندگی؟!

    پاسخ دادنحذف
  4. مونا، فرهنگ کتاب خونی رو خوب اومدی! :)

    پاسخ دادنحذف
  5. ای ول مامان قصه گوی! و خوش بحال آقا یوسف. چه کیف میکنه این پسر با این مادر!

    پاسخ دادنحذف
  6. حتا تصورشم قشنگِ ! اینکه داری برای یوسف کوچولو قصّه میگی‌!

    پاسخ دادنحذف
  7. خودت براى يوسف قصه بنويس، قصه هايى كه اصلا توش آقا گرگه مادربزرگ رو نخوره ؛)

    پاسخ دادنحذف