بچه كه باشى مى توانى آرزو كنى. مهم نيست كه آرزوهايت منطقى و عملى باشند يا نه. پدر يا مادر كه باشى مى توانى آروزهايى را كه منطقى و قابل اجرا باشد را برآورده كنى. مى ماند موقعى كه مادر هستى و كودك درونت هنوز خيال آرزو كردن دارد. آنوقت در دو راهى گير مى كنى. مثل چند وقت پيش كه با خونه سازى هاى فسقلى بازى مى كردم. يكهو دلم خواست آنقدر خونه سازى داشته باشم كه بتوانم يك خونه كوچك بسازم كه فسقلى بتواند برود تويش و قايم شود. برآورده كردن اين آرزو كارى ندارد، مى توانم بروم مغازه و چند بسته ديگر خونه سازى بخرم. ولى از طرف ديگر مادر درونم مى گويد براى همين اسباب بازى ها هم جاى كافى نداريم ...
۱۳۹۱ بهمن ۳, سهشنبه
۱۳۹۱ دی ۲۶, سهشنبه
اين روزهاى من ...
فسقلى براى خودش مردى شده. يك سال و يك ماهه شده. راه مى رود ولى حرف نمى زند. عكسها و فيلمهاى نوزادى اش را كه مى بينم دلم ضعف مى رود. كودكم چه زود بزرگ شد. با خودم مى گويم به يك چشم بر هم زدن همين يك سالگى اش هم تمام مى شود. بايد حواسم به هر لحظه اش باشد. خوب زندگى اش كنم تا وقتى گذشت كمتر دلم برايش تنگ شود. ولى انگار فسقلى دارد دندان در مى آورد، همه اش غر مى زند، بهانه مى گيرد، به من چسبيده و از من جدا نمى شود. آنوقت دلم مى خواهد زودتر شب شود و بخوابد تا بتوانم نفس بكشم. شب كه مى خوابد دلم تنگ مي شود. حسرت مى خورم كه امروز هم فقط گذشت و كار جالبى باهم انجام نداديم. سى و يك ساله شدم و هنوز در حال زندگى كردن را ياد نگرفته ام. خسته ام. كودكم خوابيده، دلم برايش تنگ شده، همين الان است كه با گريه از خواب بيدار شود و تا شب غر بزند ...
Posted by مریم 2 comments
اشتراک در:
پستها (Atom)