۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

پیغامرسان

رقصید و چرخید و از کنارم گذشت. در هوا آنقدر چرخ زد که به زمین رسید و آرام گرفت. فکر کردم خودش است و در غربت هم از من سراغ گرفته. دنبالش گشتم و پیدایش کردم. برش داشتم. خودش نبود. انگار تکه ای از گل پنبه بود که جدا شده و در آسمان رها شده.
نمی دانستم آرزو کنم و رهایش کنم که به آسمان برسد با فقط رهایش کنم ...
نمی دانستم مثل قاصدکها یک سری به خدا هم می زند و پیغامم را می رساند یا ...
نمی دانستم در این سرزمین فرسنگها دورتر از وطن هم آرزوها را به آسمان می سپارند یا ...
پشت میز نشسته بودم و سعی می کردم که درس بخوانم که از پشت پنجره باز آن گوله های سبک و پنبه مانند را معلق در آسمان دیدم که چرخ می زدند به زمین می خوردند و به آسمان می رفتند. انگار با نسیم گرگم به هوا بازی می کردند. یاد قاصدکهای سرزمین محبوبم افتادم. اردیبشت ماه آنجا قاصدک باران می شد. و من که چقدر قاصدک به آسمان می فرستادم. کوچکتر که بودم من قاصدک به آسمان می فرستادم و در جوابم خدا قاصدکی به زمین ... بزرگتر که شدم فقط من بودم که به آسمان قاصدک می فرستادم ... اینجا هم که قاصدکی نمی یابم که به آسمان بسپارم ...
یاد آن روزها بخیر.

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

لیوانهای تاهمیشه نشُسته

لیوان چای را از روی میز نهارخوری برداشت. دوتا لیوان هم روی عسلی جلوی مبل بود. یک لیوان نیمه پر روی میز کار شوهرش ... دو تا لیوان هم روی پیشخوان آشپزخانه ... تمام خانه را خوب گشت که دیگر لیوان کثیفی باقی نماند. دستکشهایش را دستش کرد، لیوانها را یکی یکی با دقت شست و در جاظرفی گذاشت.
خیلی گرمش شده بود. یک لیوان برداشت. در یخچال را باز کرد. پارچ آب سرد را بیرون آورد. نوشیدن آب سرد در گرما چقدر می چسبید. آب را نوشید و لیوان را کنار یخچال گذاشت و سراغ کارهایش رفت.
شوهرش که از سر کار آمد، یک راست رفت سراغ یخچال، بطری شربت آبلیمو را بیرون آورد. یک لیوان برداشت و ...
دو تا لیوان برداشت و توی سینی گذاشت. عادت داشتند که وقتی فیلم می بینند چای و کیک بخورند. در سکانسی از فیلم دوستان قهرمان فیلم برایش تولد می گیرند. شوهر تازه یادش میفتد که که دو روز دیگر تولد همسرش است. وقت زیادی برای خریدن کادوی تولد نداشت.
قبل از خواب شوهرش آب نمک قرقره کرد. نمی خواست دوباره سرما بخورد. لیوان آب نمک را گذاشت بالای یخچال. صبح که از خواب بیدار شد، شوهرش دو تا لیوان پر شیر موز درست کرده بود. شیرموزها را با سرعت سر کشیدند. فرصت شستن لیوانها نبود.
وقتی به خانه برگشت و دنبال لیوان تمیزی می گشت که آب بنوشد، از لیوان تمیز خبری نبود. باید دوباره لیوانها را از جای جای خانه جمع می کرد و می شست. نگاهی به آشپزخانه انداخت، دو لیوان شیرموز روی پیشخوان بود. جلوی تلویزیون، دو تا لیوان چای ...بالای یخچال ... روی میز کار ... روی میز نهارخوری... آهی کشید ... خیلی خسته بود. حوصله شستن لیوانها را هم نداشت ولی چاره ای نبود ... بارها تصمیم گرفته بودند که فقط از دو تا لیوان استفاده کنند، ولی هر بار یادشان می رفت و باز تمام لیوانها نشسته باقی می ماند.
لیوانها را جمع کرد و شست و در جاظرفی گذاشت. دستمالی برداشت . لیوانها را یکی یکی خشک کرد و در سینی چید. دو تا لیوان هنوز در جا ظرفی بود. سینی را برداشت و دنبال جایی می گشت که آنها را قایم کند.در افکارش غرق بود که شوهرش وارد خانه شد و سلام داد. یهو ترسید وسینی از دستش زمین افتاد. تمام لیوانها شکسته بود. از روی رضایت لبخندی زد ...
شوهرش هم لبخند زد چون بالاخره فهمید برای تولدش چه کادویی باید بخرد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

گفتگو

پرسید: موضوعی برای نوشتن نداری؟


گفت: چرا، اتفاقا خیلی هم دوستش دارم.


پرسید: پس چرا نمی نوسیش؟


گفت : از روزی که موضوعی برای نوشتن نداشته باشم می ترسم!

تولدت مبارک

تولدت مبارک ...
من که نفهمیدم ا زتولد بیست و چهارسالگیت چطوری یهو رسیدیم به تولد سی سالگیت ...
ولی خیلی خوشحالم که متولد شدی ...
خیلی خوشحالم که هشت سال دیرتر از وقتی که دیگران منتظرت بودند آمدی ...
خیلی خوشحالم که هرروز ظهر با هم نهار می خوریم و بعد ازظهرها میام دفترت تا با هم چایی بخوریم ...
خیلی خوشحالم که باهم هستیم ...
کاش راست راستکی شاعر بودم و برات شعر می گفتم ...
عزیز دل ، تولت مبارک ...


Glitter Graphics - GlitterLive.com

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه

شکرانه

خدا وقتی یه چیزی به آدم نمی ده در عوض تو چیزای دیگه برای آدم سنگ تموم می ذاره.
خدایا دوستت دارم ... خدایا شکر ... خدایا منوببخش به خاطر تمام لحظه هایی که مهربانی هایت را فراموش می کنم.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

رویای این روزهای من

هوا ابریه ، گاهی خورشید از پشت گوله ابرهای سفید بهمون چشمک می زنه . بارون زده و هوا نمناک و خیسه. دم دمای غروب راه میفتیم. می زنیم به جاده . جاده های پر پیچ و خم تگزاس . آهنگ سیاوش قمیشی گوش می کنیم . گاهی تو با آهنگ زمزمه می کنی ...، گاهی من ...، گاهی هردو ...
برایت میوه پوست میکنم ،‌از یکی از اون ماشینای گنده تگزاسی سبقت می گیری . سکوت ... موسیقی ... جاده ...
برایت چایی می ریزم ، می پیچی به جاده فرعی ... سکوت ... موسیقی ... جاده ...
سی دی رو عوض می کنی . شجریان می گذاری . جاده های پر پیچ و خم تگزاس می رسند به جاده های سبز و پر از خاطره شمال ... می زنی زیر آواز ... باهات حرف می زنم که خوابت نبره ... دم دمای صبح بالاخره خوابم می بره، آخه من همیشه با صدای شجریان خوابم می بره ... تو هنوز رانندگی می کنی ... جاده ... شجریان ... پیچهای جاده ...
آفتاب مستقیم می تابه روی صورتم ... رسیدیم به خیابون سعادت آباد ،‌ می پیچی توی کوچه . یعنی تمام این مدت خواب بودم؟ هیچ وقت تو سفر نتونستم بیدار بمونم و مراقب باشم که خوابت نبره ... جلوی در سفید و بزرگ ترمز می کنی . باورم نمی شه رسیدیم خونه ... زنگ می زنم ...آیفن اون آیفن قدیمی نیست ... وقتی من نبودم مامان اینا آیفن تصویری خریدن ...منتطرم که در رو باز کنند ... منتظرم که بپرم تو بغل مامانم ... منتظرم که خواهرم رو محکم بغل کنم ... منتظرم ببینم که چه چیزای دیگه ای تو خونه عوض شده ...منتظرم ... منتظرم ....
دلتنگم ... خیلی دلتنگم ... خیلی...