۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

در غربت ۲

هی از من می پرسن که به هیچی ویار نداشتی؟
هی من هم جواب می دم که والله اولش یه چیزایی دلم می خواست، مثلا نون سنگک، قره قوروت ... ولی اینجا پیدا نمی شد. بعد خیلی منطقی با خودم و بچه صحبت کردم که بی خیال ویار و هوس تو غربت! آخه بدتر حسرت به دل می مونید!

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

در غربت ۱

آدم که دور باشد، خیلی نمی فهمد که چقدر دلش می خواهد مادرش حاملگی اش را ببیند. وقتی مادرش پیشش می آید، تازه می فهمد که چقدر دلش می خواسته از اولش مادرش کنارش باشد. ببیند که شکمش چقدر بزرگ شده. آنوقت هی از بچه اش تعریف کند که توی دلش چه کار می کند، بعد هی بپرسد که وقتی توی دل مادرش بوده، این کارها را می کرده یا نه؟

۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه

یک روز خوب آفتابی

گاهی اوقات هوا اونقدر خوب میشه که تنها کاری که میتونی انجام بدی اینه که از خوشی جیغ بکشی. وقتی خورشید تو آسمون می تابه و یه نسیم خنک می وزه و برگ های درختها زرد و قرمز و نارنجی و سبزند. کاش که هیچ وقت این هوا تموم نمی شد.

هنوز مانده تا مادر شوم

وقتی هفت ماه مانده بود تا مادر شدن؛

به نظر می‌رسه که مادر شدن سخت‌تر از اون چیزیه که فکرشو می‌کردم. فکر نکنم بیست ثانیه بیشتر طول کشید تا دکتر صدای قلب بچه رو پیدا کرد ولی برای من یک عمر گذشت. چه فکر‌ها که از سرم نگذشت. پیش خودم گفتم نکنه الان بگه قلبش نمی‌زنه.
دکتر داشت توضیح می‌داد که دو ماه دیگه هم جنسیت بچه مشخص می‌شه و هم تعداد انگشت هاش رو می‌شمریم که مطمئن بشیم همه چیز درسته. دوباره هول و ولا افتاد به جونم که یعنی ممکنه تعداد انگشت‌های بچه‌ام کم و زیاد باشه؟! فکر کنم تا ده تا انگشت دست و ده تا انگشت پاشو بشمرن من از اضطراب سکته کنم. خلاصه اینکه دلم می‌خواد بشینم و یک دل سیر گریه کنم، نه واسه خودم، برای مامانم که تا حالا چقدر از این هول و ولا‌ها داشته. اون هم نه واسه یک نفر، واسه سه نفر!!!

**********

وقتی دو ماه و نیم مانده بود تا مادر شدن؛

دکتر گفت همه چی نرماله و فقط به خاطر اینکه مطمئن شه که بچه خوب رشد کرده، بهتره که سونوگرافی کنم. من هم تمام راه مطب دکتر تا خانه را گریه کردم که نکند بچه ام خوب رشد نکرده باشد. برای مامانم هم که داشتم تعریف می کردم باز زدم زیر گریه. مانده ام بعد از دو ماه و نیم من هم مثل همه مادرهای دنیا یک مادر محکم خواهم شد که بشود رویش حساب باز کرد ، بهش تکیه کرد و بشود تمام زخم ها و دردها را پیشش جا گذاشت؟

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

یک سیب گاز زده

دیروز، استیو جابز سفر تازه ای را آغاز کرد. پا به دنیایی گذاشت که برای همه ما نا شناخته است. داشتم فکر می کردم یک روز از خواب بیدار خواهیم شد و روی iPod ، iPhone یا iPad مان یک App جدید خواهیم دید. App ی که استیو از آن دنیا طراحی کرده که با آن بشود با عالم ارواح ارتباط صوتی و تصویری برقرار کرد.
روحش شاد.

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

جدایی نادر از سیمین

دیدن "جدایی نادر از سیمین" برای اونایی که تصمیم گرفتند که خارج از کشور زندگی کنند، یا بیشتر دلشون می خواد خارج از کشور زندگی کنند و دنبال بهانه می گردند که دلشون قرص و محکم شود، به شدت توصیه می شود.

دیدن "جدایی نادر از سیمین" برای اونایی که تصمیم گرفتند که برگردند ایران، یا دلشون می خواد که برگردند و هنوز دو دل هستند و دنبال بهونه میگردند که با خیال راحت چمدون ها رو ببندند و راهی شوند، اصلا توصیه نمی شود!

۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

روز مبادا

من مانده‌ام و یک عالمه لنگه دستکش ظرفشویی دست چپ برای روز مبادا. برای روزی که به جای دستکش دست راست، دستکش دست چپ سوراخ شود و من آنوقت یکی از همین دستکش‌های روز مبادا را در بیاورم و استفاده کنم!!!!

پینوشت: بد نیست به سازنده دستکش پیشنهاد بدهم که طوری دستکش‌ها را طراحی کنند که به هر دو دست بخورد!

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

آرزویی برای همیشه

یه حس هایی هستند که هیچ وقت عوض نمی شن یا از بین نمی رن. مثل حس اینکه پشت پیانو بشینی و تنها آهنگی که بلدی رو بزنی. چه شانزده ساله باشی و تو آمفی تئاتر مدرسه باشی، چه نوزده ساله و تو اتاق پیانو دانشکده هنر و چه سی ساله و تو مغازه لوازم موسیقی فروشی. پر می شی از یه حس ناب لذت، یه حس خوب عجیب و آرام. بعد به این فکر می کنی که روزی که آوارگی ها تمام شود و قرار شود یکجا ماندگار شوی اینبار حتما ...

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

روح ورزشکار

احساس می کنم روح من یک روح چاق و خپل است که جان می کند تا از بدنم جدا شود و بگذارد که خوابم ببرد، از طرف دیگر جانش هم در می آید که برگردد به بدنم تا بیدار شوم. بر عکس روح آقای شوهر که خیلی فرز و چابک است. به چشم بر هم زدنی خواب می رود و با کوچکترین صدایی بیدار می شود و دوباره در کمتر از ثانیه ای خواب می رود. کسی ورزش روح سراغ ندارد که روح من هم کمی چابک شود؟

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

تکنولوژی

درسته که آیفن و آیپاد زندگی رو خیلی راحت‌تر کرده‌اند و کلی خدمت کرده‌اند به بشریت، ولی تازگی‌ها من متوجه یکی از عیبهای بزرگ این وسایل شده‌ام. خیلی جالبه که هنوز از خواب کامل بیدار نشده، می‌تونم ایمیل هام رو چک کنم، و دیگه لازم نیست که بلند شم، کامپیوتر رو روشن کنم، صبر کنم تا بالا بیاید و بعد ایمیل‌ها رو چک کنم. ولی خب دیگه نمی‌شه به ایمیلهای طولانی جواب داد. ایمیل‌هایی که از دوست‌های قدیمی و خوب گرفته‌ام و خونده‌ام و کلی لذت برده‌ام و گاهی چند بار هم خوندمشون، ولی با آیپاد که نمی‌شه به این ایمیل‌ها جواب داد. جواب دادن به این ایمیل‌ها رسم و رسوم خودشون رو دارند، همینطوری الکی و الله بختکی که نمی‌شه بهشون جواب داد. خلاصه اینکه یک عالمه ایمیل خوب و بی‌جواب رو دستم مونده که باید بهشون جواب بدم. همش هم تقصیر این وسایل جدید هست!

۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

:)

نون و پنیر و هندونه!

۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

بستنی اکبر مشدی

میون یک گفتگوی دوستانه در مورد بستنی سنتی، یهو اسم بستنی اکبر مشدی رو که می‌شنوی، حالت دگرگون می‌شه. هر کار می‌کنی نمی‌تونی جلوی اشکات رو بگیری. نمی‌تونی به روی خودت نیاری که آخرین باری که مامان بزرگ رو دیدی، دایی برات یک بسته بزرگ بستنی اکبر مشدی گرفته بود. تو هم فقط چند قاشق کوچیک از بستنی خوردی و لوس بازی در آوردی که نمی‌خورم، سیرم،...
چاره‌ای نیست. باید پاشی و بری یک گوشه، یک دل سیر گریه کنی، بعد اونقدر با آب سرد صورتت رو بشوری که معلوم نشه گریه کردی. آخ اگه می‌دونستی که آخرین باره، می‌نشستی و تا آخر بستنی رو می‌خردی، واسه خاطر مامان بزرگ. واسه خاطر اینکه بیشتر ببینیش، واسه خاطر اینکه بیشتر ببیندت، به جهنم که بعدش چی می شد.

۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه

Oprah Winfrey

خانم «Oprah Winfrey» یکی از خوشبخت‌ترین آدم‌های روی زمین هست. نه بخاطر اینکه یکی از پولدار‌ترین زنان دنیاست، نه به خاطر اینکه یکی از مشهور‌ترین آدمهای دنیاست، نه به خاطر اینکه یکی از قدرتمند‌ترین آدمهای روی زمین هست، نه به خاطر اینکه...
به خاطر اینکه تونسته تو زندگیش اثرگذار باشه، به خاطر اینکه بودنش با نبودنش فرق داره، به خاطر اینکه تونسته تغییر ایجاد کنه...
به احترام بیست و پنج سال کار موثر «Oprah» باید ایستاد و سپاسگزاری کرد.

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

بهار

همیشه این برف نیست که زمین را سفیدپوش می کند، گاهی شکوفه ها هم زمین را پر از سفیدی می کنند.





۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

سفر

دلم قطاری می خواهد،
سریع و سیر نباشد،
سوارش شوم،
تلق تولوق کنان،
از سرزمینها گذر کند.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

مهندسی!

خانم جنیفر لوپز فقط برای شش ماه برنامه "American Idol" دوازده میلیون دلار گرفته است. نشسته ام و حساب می کنم در خوش بینانه ترین حالت اگر یک شغل با حقوق صد هزار دلار گیر بیاوریم، صد و بیست سال طول می کشد تا به اندازه شش ماه کار خانم لوپز فقط برای یک برنامه تلویزیونی پول در بیاوریم!!!!!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

نظریه حسی و جایزه نوبل!

یه مدتی هست که مد شده در فیس بوک، سوال می‌پرسند و بقیه هم یکی از گزینه‌ها رو انتخاب می‌کنند. نتیجه یکی از این سوال‌ها برام جالب بود. پرسیده شده بود که بهترین بوی دنیا چیه؟ و «بوی خاکی که بعد از نم نم برون بلند می‌شه» بیشترین رای رو آورده بود. همینطوری به ذهنم رسید که می‌تونه دلیلش این باشه که یک جورایی همه از گل درست شدیم. احتمالا اون موقع که سرشتمون داشته شکل می‌گرفته بوی نم نم بارون و خاک همه جا پر بوده. دلیل علمی که نیست، همینجوری فقط حسیه. مثلا من عاشق لوبیا پلو هستم، مامان من هم وقتی من رو حامله بوده ویار لوبیا پلو داشته! دوست من عاشق آب غوره هست، مامانش هم سر اون ویار آب غوره داشته. حالا نمی‌دونم می‌شه به صورت علمی ثابت کرد که این علایق و ویار مامان‌ها به هم ربط دارند یا نه. شاید اگه این نظریه ثابت بشه، یه جورایی هم بشه ثابت کرد دلیل علاقه اکثر مردم به بوی خاک بارون خورده هم می‌تونه همون ابتدای آفرینش باشه! این‌ها رو نوشتم اگه هزار سال دیگه همچین نظریه‌ای اثبات شد، یه جایزه نوبل هم به من بدهند که یکی از نواده گانم بره و جایزه رو تحویل بگیره، خوش به حال اون نواده، چه پولدار می‌شه!!!!!

۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

دوتا چمدون بیست و سه کیلویی

بعد از شندین این خبر تصویرهایی مدام جلوی چشم‌هایم می‌آیند و می‌روند. می‌نویسمشان شاید‌‌ رهایم کنند...

۱ - دست یک زن را می‌بینم که گوشی تلفن را به گوشش چسبانده و می‌گوید: امروز پولیورتو تموم می‌کنم.
- دستت درد نکنه مامان، ولی اینجا هوا سرد نمی‌شه، خودتونو به زحمت نندازین.
- چه زحمتی، هر چیزی هم لازم داری زود‌تر بهم بگو که واست بخرم.

۲- چشمهای زن را می‌بینم که اشک ازشان جاری شده است. کم کم صورت زن و بعد دست‌هایش... حالا تصویر زن کامل شده که در آشپزخانه نشسته است و پیاز خرد می‌کند. دخترش وارد می‌شود.
-آخه مامان، فکر کردی داداش من آشپزی بلده که داری واسش پیاز سرخ کرده درست می‌کنی؟
لبخند رو صورت زن نقش می‌بندد.

۳- دستهای زن را می‌بینم که سبزی پاک می‌کند، تصویر محو می‌شود، دوباره دستهای زن را می‌بینم که سبزی‌ها را با یک چاقو بزرگ خرد می‌کند. تصویر کم کم کامل می‌شود. زن در آشپزخانه نشسته است، دخترش می‌گوید: مامان یه کم هم به فکر من باش، همه فکر و ذکرت شده این خان داداش!
-به جای این حرف‌ها بیا بهم کمک کن.

۴- مرد روی یک پارچه سفید نشسته است و با قند شکن کله قندی را تکه تکه می‌کند. زن قندهای شکسته شده را تو پلاستیک می‌ریزد، چسب می‌زند و کناری می‌گذارد.
دختر کتابی به دست وارد صحنه می‌شود، پدر و مادرش را می‌بیند، سرش را تکان می‌دهد، لبخندی می‌زند و از تصویر خارج می‌شود.

۵- زن بولیز و شلوار گرم کنی را کادو پیچ می‌کند. دختر چسب تکه می‌کند و به دست مادرش می‌دهد.
- مامان، آخه این همه چیز میز واسش می‌بری، این دیگه چه کاریه؟
-روزی که می‌رسم تولدشه، می‌خوام کادوی تولدش رو جدا بهش بدم.

۶- زن یک بسته پسته، یک بسته بادام، یک بسته تخمه، یک بسته بادام زمینی و یک بسته فندق به دست گرفته و در صف ایستاده تا نوبتش شود و حساب کند...

۷- زن چند بسته زرشک و لیمو عمانی را جلوی آقای فروشنده می‌گذارد...

۸- زن با لبخندی که از لبانش محو نمی‌شود، نشسته است و با وسواس جعبه‌های شیرینی و بسته‌های نبات را کنار بقیه چیز‌ها در چمدان می‌چیند. دختر روی چمدان می‌نشیند تا مادرش در چمدان را ببندد. مرد چمدان را بلند می‌کند و روی ترازو می‌رود. دختر وزن چمدان را حساب می‌کند.
- این یکی چمدون که از اون یکی سنگینتره!
-اشکالی نداره، اضافه بارش رو می‌دیم.
-مادر من، چمدونات که نمی‌شه بیشتر از ۳۵ کیلو باشه.
زن ساک دستی‌اش را باز می‌کند، چندتا از لباس‌هایش را از ساک دستی بیرون می‌آورد و چند بسته کشک و زعفران به جایش می‌گذارد...

۹- زن پاسپورتش را از کیفش در می‌آورد و به مامور سیاه پوست و قوی هیکل آمریکایی نشان می‌دهد. مامور او را به اتاقی برای مصاحبه راهنمایی می کند. شکسته بسته به سوالها جواب می دهد. دیگر انرژی در بدنش باقی نمانده. تنها نیرو یی که بعد از ساعت‌ها سفر سرپا نگهش می‌دارد تصور به آغوش کشیدن پسرش بعد از یک و نیم سال است. دو تا مامور چمدان‌هایش را وارسی می‌کنند. یکی از آن‌ها بسته زرشک را بیرون می‌آورد و به زن نشان می‌دهد و می‌گوید که نمی‌تواند این را با خودش ببرد. بسته‌های لیمو عمانی و تخمه هم به دنبال زرشک داخل سطل آشغال می‌افتند. زن آنقدر خسته است که فقط به در آغوش کشیدن پسرش فکر می‌کند.

۱۰- زن روی صندلی نشسته است. چمدان‌ها را کنارش گذاشته. به ساعت روی دیوار فرودگاه نگاه می‌کند. هنوز لبخند روی لب‌هایش هست. گاهی از خستگی چشمانش بسته می‌شود. سعی می‌ کند چشم‌هایش را باز نگه دارد. دلش نمی‌خواهد وقتی پسرش می‌رسد خواب باشد.

۱۱- سه تا از دوست‌های پسرش به همراه یک پلیس کنارش ایستاده‌اند. پلیس به انگلیسی چیزهایی می‌گوید. یکی از دوستهای پسرش ترجمه می‌کند که پسرش تصادف کرده و در بیمارستان است. خستگی مجالش نمی‌دهد. نمی‌تواند بایستد، روی صندلی می‌نشیند.

۱۲- زن مبهوت روی صندلی نشسته است. دوستهای پسرش یکی یکی می‌آیند، تسلیت می‌گویند، اشک می‌ریزند و می‌روند. زن گاهی آرام آرام اشک می‌ریزد، گاهی به دیوار خیره می‌ماند، گاهی حرفهای اطرافیان را می‌شنود، گاهی هم صدای پسرش را...

۱۳- زن روی تخت دراز کشیده است، ملحفه را روی صورتش می‌کشد. دوربین بالا می‌رود. آخرین تصویری که می‌بینم تصویری زنی است که در غربت، روی تخت، زیر ملحفه دراز کشیده و آرام آرام اشک می‌ریزد که کسی صدای هق هقش را نشنود. دوتا چمدان باز نشده هم کنار تخت دیده می‌شود...

(برای سینا مسیح آبادی آرامش و آمرزش و برای مادرش صبر و قدرت تحمل آرزو می‌کنم، شما هم برای آن‌ها دعا کنید.)

۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

مامان بزرگ رفت.


مامان بزرگ رفته است و من فرسنگ‌ها دور‌تر از جایی که خوابیده است، پشت میز نشسته‌ام و می‌خواهم از او بنویسم.
مامان بزرگ رفته است و من مدام آهنگ «مادر» اندی را گوش می‌دهم.
مامان بزرگ رفته است و من عکس‌هایی که از او دارم را نگاه می‌کنم و رد گذشت سال‌ها را روی صورت مهربانش می‌بینم.
مامان بزرگ رفته است و من مانده‌ام و غم انگیز‌ترین عکس دنیا، عکسی از خانه‌اش بدون او.
مامان بزرگ رفته است و من فکر می‌کنم چطور درخت آلبالوی حیاط خانه‌اش آنقدر میوه می‌داد که هم آلبالوی تازه می‌خوردیم و هم برایمان لواشک آلبالو درست می‌کرد و هم مربای آلبالو.
سالهاست که قد کشیده‌ام و شاخه‌های درخت آلبالو حیاط خانه مامان بزرگ هنوز در نظرم آنقدر بالا هستند که دست هیچ کس به‌شان نمی‌رسد.
سالهاست که بزرگ شده‌ام ولی هنوز حیاط کوچک خانه مامان بزرگ در نظرم آنقدر بزرگ هست تا بشود یک لگن را که آن روز‌ها برایمان قد یک استخر بود در آن جای داد. مامان بزرگ به من و خواهرم یکی یک دانه آسپرین می‌داد که سرما نخوریم و بعد ما لخت می‌شدیم و شیرجه می‌زدیم و شلپ شلوپ می‌کردیم.
مامان بزرگ رفته است و یادم می‌آید که او هر شب برایمان قصه می‌گفت تا خواب برویم. صبح‌ها که از خانه بیرون می‌رفت زیر متکای هر کداممان آدامس و شکلات می‌گذاشت و خواهرم هم همیشه سهم من خوابالو را بر می‌داشت!
مامان بزرگ را به یاد می‌آورم که با مامان و خاله رب گوجه فرنگی درست می‌کردند.
هیچ وقت نفهمیدم که چطور کباب ماهی تابه‌های مامان بزرگ مزه کباب کوبیده‌های بیرون را می‌داد.
زانوهای مامان بزرگ همیشه درد می‌کرد و من و خواهرم روی پایش می‌رفتیم و زانویش را لقد می‌کردیم که بهتر شود.
یادم می‌آید که دوست نداشت توی اتاق مو‌هایمان را شانه کنیم تا مو زمین نریزد.
تا وقتی حالش خوب بود همیشه چشم‌هایش را سرمه می‌کشید، یک گردنبند طلای زرد با پلاک خورشید به گردنش بود، هنوز صدای النگوهای مامان بزرگ یادم هست. نمی‌دانم این سالهای آخر که نمی‌توانست به خودش برسد غصه می‌خورد یا نه؟ هیچ وقت که به روی خودش نیاورد.
امتحانی نبود که ازش نخواسته باشم برایم دعا کند. حتی برای همین امتحان آخر، دفاع دکتری...
پارک قیطریه مرا یاد مامان بزرگ می‌اندازد که ناهار درست کرده و دست من و خواهرم را گرفته و برده پارک که ناهار را آنجا بخوریم.
هیچ کس در دنیا بهتر از مامان بزرگ آمپول نمی‌زد، این را خوب می‌دانستم، ولی دلیل نمی‌شد که وقتی می‌خواست به من آمپول بزند دور خانه ندوم و او و بابا دنبالم نکنند. بهرحال اینطوری آدامس و شکلات بیشتری گیرم می‌آمد!
مامان بزرگ عاشق بیرون رفتن بود، دلم می‌خواست برایش یکی از آن ویلچر‌های اتوماتیک می‌خریدم تا سوارش بشود و هر جا که دلش می‌خواهد برود. حیف که هیچ وقت نتوانستم.
چه احساسی غروری کردم وقتی شش ماه پیش که به دیدنش رفتم اسم مرا گفت، ولی حوصله نداشت اسم بقیه را بگوید. نگاه‌هایش چقدر عمیق‌تر شده بود، کاش این آخر‌ها بیشتر با ما حرف می‌زد.
مامان بزرگ رفته است و تنها کاری که از من بر می‌آید قرآن خواندن است.
هنوز اندی دارد می‌خواند: «ای خدای مهربونم واسه تو رسیده مهمون، از دلم هرگز نمی‌ره گر چه هست از دیده پنهون، توی قلب من می مونه تا ابد یاد یک لبخند، نازنینم رو از این پس می‌سپرم به تو خداوند.»
.
.
.
مامان بزرگ رفته است و من مانده‌ام و این سوال که دختری که روز بی‌مادر شدن مادرش نبود تا مادرش را تسلی دهد، به چه درد می‌خورد؟...

۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

خرید تلویزیونی!

وقتی با دیدن یکی از تبلیغات تلویزیون هیجان زده می شوید و آن کالا را سفارش می دهید، حواستان باشد که معمولا قرار است کردیت کارت شما را برای ماه بعد یا چند ماه بعد charge کنند و دوباره آن کالا یا یک چیز دیگر را برایتان بفرستند. اگر فقط محض امتحان آن کالا را خریده اید، یادتان نرود که درخواست تان را کنسل کنید. البته راضی کردن خانوم پشت تلفن هم برای کنسل کردن کار راحتی نیست!

۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

پشت قاب سفید پنجره


تو را پشت قاب سفید پنجره تصور می‌کنم که گل شمعدانی قرمز رنگت را آب می‌دهی و نوازش می‌کنی. تو را خواب می‌بینم که پشت پنجره با گلهای شمعدانی‌ات حرف می‌زنی و می‌بوسیشان و هنوز هم از اعماق وجودم به آن‌ها حسادت می‌کنم. تو را می‌بینم که از پشت پنجره به آن دوردست‌ها خیره شدی و باز هم مرا نمی‌بینی که در بالکن ساختمان روبه رویت نشسته‌ام و تو را نگاه می‌کنم. عادت کرده بودم که هر روز ساعت پنج بعد از ظهر بوم نقاشی‌ام را بیاورم توی بالکن و از تو که رو به رویم نشسته‌ای و می‌نویسی نقاشی بکشم. من محو تو و موهای سیاه رنگت و تو محو چیزی آن دور دست‌ها.

می‌دانم که نمی‌دانی که از روزی که تو را در آن لباس قرمز دیدم، فقط تو را در لباس قرمز رنگ نقاشی کردم. گاهی دلم می‌خواست گل سر قرمزی هم بر مو‌هایت بکشم. هر چند هیچ وقت چیزی به مو‌هایت نمی‌زدی و من چقدر تو را با آن موهایی که نا‌مرتب ریخته بودند روی صورتت دوست داشتم.

بعد از ظهر یک روز زمستانی، تو را در لباس قرمز می‌کشیدم و تو پولیور قهوه‌ای رنگ پوشیده بودی. مو‌هایت را کوتاه کرده بودی و من تو را با موهای بلند می‌کشیدم. گلدان شمعدانی پشت پنجره‌ات نبود و من پشت پنجره‌ات را پر از گل‌های شمعدانی کرده بودم. آن روز به خیابان نگاه می‌کردی و من تو را خیره به دوردست‌ها می‌کشیدم. خورشید غروب نکرده بود و من نور نارنجی و قرمز غروب را روی دیوار خانه‌ات نقاشی می‌کردم. نوری که نیمی از صورتت را هم روشن‌تر کرده بود.

نقاشی‌ام تمام نشده بود که پنجره را باز کردی. نفس عمیقی کشیدم. چقدر هوا تازه‌تر شده بود. نگاهت به نگاهم گره خورد. بی‌اختیار برایت دست تکان دادادم. لبخند زدی. جلو‌تر آمدی. انگار می‌خواستی خودت را از آن طرف خیابان در آغوش من پرت کنی. پریدی. دست‌هایم را برایت باز کردم. در یک لحظه انگار تمام دنیا قرمز رنگ شد...

این روز‌ها، تو پشت پنجره نیستی و من پرده کرم رنگی را می‌بینم که تمام قاب پنجره را پوشانده. ومن هنوز هم تو را در لباس قرمز رنگ، کنار گلهای شمعدانی، خیره به دوردست‌ها نقاشی می‌کنم.

۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

به نام او

یک عالمه فکر و نگرانی و سؤال و ... و اینکه حداقل الان کاری از دستت بر نمی آد. اون وقت قرآن و بیست آیه آخر سوره روم و ... اینکه چقدر خوب که خدا هست و همین کافیست.

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

اگه مهتاب بتابه...

(این داستان اینجا هم چاپ شده است)

خوب حالشو گرفتم. زیادی پر رو شده بود. اتفاقا خوب شد جایی واسش نوشتم که همه بتونن بخونن. اصلا باید برم از لیست دوستام حذفش کنم. فقط نمی دونم چرا قلبم داره تند تند می زنه. چرا حس می کنم صورتم گر گرفته. یعنی الان پیغاممو خونده؟ چه حسی داره ؟ پس چرا اس ام اس نمی زنه؟ این موبایل لعنتی کجاست؟ نکنه تو دانشگاه جا گذاشتم؟ دلم شور می زنه. حوصله جنگهای جهانی سوم و چهارم رو ندارم. بهتره برم پیغامو پاک کنم. خدا کنه ندیده باشه. لعنت به این سرعت اینترنت. خیر سرش پر سرعته!

ای وای، خدای من، عجب شانسی! چه خاکی تو سرم کنم؟ معلوم نیست کی این برق لعنتی بیاد. چرا اینقدر مضطربم؟ چرا دارم ناخنم رو می جوم؟ چرا دلم می خواد گریه کنم؟ چه ام شده؟ خوب اصلا مگه چیه؟ بره بخونه. خاک بر سرش. لیاقتش بیشتر از این نیست.

چرا هوا اینقدر سنگینه؟ چقدر سرده. پس چرا من اینقدر گرمم شده؟ خدایا اگه از دستم عصبانی بشه؟ چقدر همه جا تاریکه؟ چراغ قوه لعنتی هم که باطری نداره. صد بار به مامانم گفتم دست به وسایلم نزن. حالا شمع از کجا پیدا کنم؟ این دیگه چیه؟ دفترچه خاطرات شونزده سالگیم اینجا چی کار می کنه؟ چقدر اون وقت ها این دفترچه واسم مهم بود. هنوز هم لای پارچه مخمل آبی پیچیده شده. حیف که تو این تاریکی نمی شه خوندش!

باز قربون خدا برم که شب ها ماه رو می فرسته تو آسمون که همه جا رو روشن کنه. چه حالی می ده توی بالکن و زیر نور ماه نشستن. انگار نه انگار چند لحظه پیش چه حالی داشتم. آروم نشستم و دفترچه رو ورق می زنم.

"پسر همسایه طبقه بالا امروز هم اومد تو حیاط و اونقدر با دوچرخه حیاط رو دور زد که غروب شد. من هم توی بالکن نشسته بودم و توی دفترم می نوشتم. از حس غریبی می نوشتم که هر روز، بعد از ظهر سراغم می آد. از حسی که وادارم می کنه بیام توی بالکن و بشینم و بنویسم. شاید می فهمه که به خاطر اونه که می آم. شاید می فهمه که در مورد اونه که می نویسم. من هم انگار خوب می فهمم که چرا هر روز بعد از ظهر به جای اینکه بره توی کوچه دوچرخه سواری کنه، می آد توی حیاط و رکاب می زنه. نگام نمی کنه ولی خوب می فهمم که چرا نگاهش رو دوخته به زمین و رکاب می زنه."

چرا دارم گریه می کنم؟ چرا بغض گلومو فشار می ده؟ چرا یهو دلم واسه شونزده سالگیم تنگ شد؟ چراغ های کوچه که روشن می شن، دیگه کسی حواسش به ماه تو آسمون نیست. دیگه کسی یادش نمی مونه که همین مهتاب هم می تونه یه شهر به این دراندشتی رو روشن کنه. دلم نمی خواد پاشم و برم به اینترنت وصل بشم و ببینم چی واسم نوشته. حتی برام مهم نیست که به موبایلم هم زنگ زده باشه یا نه. اگه واسش مهم باشم، شال و کلاه می کنه، دلو می زنه به ترافیک این موقع شب. می آد پشت در خونه، زنگ می زنه، چشم تو چشم ازم می پرسه که چرا اینهمه عصبانی بودم. دلم می خواد بشینم توی بالکن که دوباره یه دوچرخه سوار بیاد و واسم تا خود صبح، چشم دوخته به زمین رکاب بزنه.

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

رد پا

در برف که راه می‌روم دوست دارم از راه‌هایی بروم که رد پایی در آن نیست، جاده‌هایی سفید و دست نخورده. و همیشه در آخر راه است که دیگر راهی بی‌ رد پا برای برگشتن به خانه پیدا نمی‌کنم. همه جا پر است از رد پای من روی برف.

۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه

بادبادک

(این داستان اینجا هم چاپ شده است)

بادبادک با باد می‌چرخید و پسرک با چشمهایی پر از اشک بالا رفتنش را تماشا می‌کرد. هنوز قرقره نخ در دستش بود. باد می‌وزید و موجهای دریا خود را به پاهای پسرک می‌زدند و بادبادک نارنجی رنگ از پسرک دور‌تر و دور‌تر می‌شد. هنوز می‌توانست لبخند بادبادک را ببیند. لبخندی که با ماژیک قرمز خواهر کوچکترش روی صورت بادبادکش کشیده بود. باد دنباله‌های رنگارنگ بادبادک را بالا و پایین می‌برد. انگار بادبادک برای پسرک دست تکان می‌داد و خداحافظی می‌کرد. وقتی بادبادکش از یک نقطه هم کوچک‌تر شد و در خورشید محو شد، به طرف خواهر کوچکترش رفت. خواهرش می‌خواست یک قلعه ماسه‌ای بسازد. تمام لباس نارنجی رنگش ماسه‌ای شده بود. ماسه‌ها را می‌شد لابه لای موهای فرفری قهوه‌ای رنگش هم دید. کنار خواهرش نشست.
- پس بادبادکت کو؟
قرقره را نشان خواهرش داد و گفت: نخش پاره شد. باد خیلی شدید بود.
دخترک قرقره را از دست برادرش گرفت و نخش را محکم کشید. زورش نرسید نخ را پاره کند. گفت: دیدی خودت هم بلد نیستی. آخرش ندادی من هم با بادبادکت بازی کنم.
پسرک جواب خواهرش را نداد. با انگشت شکل بادبادک را روی ماسه‌ها می‌کشید. دخترک بیلچه کوچکش را به او داد و گفت: اینجا رو بکن. می‌خوام برای قلعه‌ام یک استخر بسازم. پسرک گفت: من برجهای قلعه رو درست می‌کنم. تو بلد نیستی. بیا استخر رو درست کن.
دخترک بلند شد و به طرف دریا دوید. پسرک فریاد زد: کجا رفتی؟
- می رم چند تا صدف بیارم برای کف استخر. مواظب باش خرابش نکنی.
باد می‌وزید. دخترک کنار دریا با باد می‌رقصید و می‌خندید. خوشش می‌آمد که دامن نارنجی رنگش در باد پف کند. مثل شاهزاده‌ها می‌شد. پسرک خواهرش را دید که می‌چرخد و با باد می‌خندد. موهای فرفری‌اش مثل دنباله‌های بادبادک بالا و پایین می‌رفت. دلش هری ریخت پایین که نکند... بلند شد و به طرف خواهرش رفت تا با هم صدف جمع کنند.

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

برف

به سنجاب‌هایی فکر می‌کنم که چگونه در هوای منهای بیست درجه روی برف‌ها شادی می‌کنند.

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

مهلت

دیگه فرصتی نمونده واسه همینجوری گذروندن. دیگه اونقدر وقتی نمونده که وقت تلف کنی. دیگه باید خیلی تو انتخاب ها و کارها دقت کنی. دیگه وقتی نمونده. حواست باشه. حواست باشه که واسه چی اومدی و می خوای چی کار کنی و می خوای کجا بری.

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

تن هایی

روی مبل نشسته ام. چایی نباتم را هم می زنم. تلفن را گذاشته ام روی بلند گو. صدای ساز و آواز آقای شوهر از هزار مایل دورتر می آید. آرام آرام چایی نبات را هورت می کشم.

"یره گه کار مو و تو دره بالا می گیره
ذره ذره دره عشقت تو دلم جا می گیره
روز اول به خودم گفتم اییَم مثل بقی
حالا کم کم می بینم کار دره بالا می گیره
چن شب واز مدوزم چشمامه تا صبح به چخت
یا به یک سم بی خودی مات می مينه و را می گیره ... "

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

استاد باز نشسته

یکی از استادهای دانشگاه بیش از هفتاد و پنج سال داره. بعد از ده سال رضایت داده که باز نشسته بشه. تصمیم داره یک مسافرت طولانی بره. می‌خواد بعد از خیلی سال برگرده کشورش. ازش می‌پرسم که "باید برگشت یا موند". می‌خوام بدونم اگه تصمیم بگیرم بمونم، آخر خط که برسم چه حسی دارم!

می‌گه" اگه عاشق کارت باشی فرقی نداره که کجا زندگی کنی. چون بیشتر عمر آدم به انجام دادن کارش می‌گذره. ولی همیشه دلتنگ چیز‌هایی از وطنت می‌شی که هرچی بیشتر می‌گذره، تو هم بیشتر دلتنگ می‌شی. و خبر نداری که همه اون چیز‌ها تغییر کردن و دیگه نیستن."

دلم می‌سوزه واسه استادم. حالا که می‌خواد برگرده و لذت ببره از همه اون چیزایی که دلتنگش بوده، دیگه اون چیز‌ها نیستن و تغییر کردن.

الان من درست تو موقعییت جوونی اون استاد هستم. می‌تونم انتخاب کنم که بمونم تا همه اون چیز‌هایی که دوستشون دارم تغییر کنن و دیگه نباشن یا برگردم و کنار اون‌ها باشم و با همه اون‌ها تغییر کنم.

مسائل پیچیده کشور ایران رو هم به همه این معادلات باید اضافه کنم!

تصمیم گرفتن کار راحتی نیست...

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

فیلم

"به همین سادگی" به همین سادگی به دل می نشیند!