ليوان قهوه ام را انداختم توى سطل زباله. وسايلم را توى كوله پشتى سياه رنگم ريختم و به سمت خانه راه افتادم. هر دوتا بند كوله را انداخته بودم روى پشتم. فكر مى كنم اگر يكي از بندهاى كوله را يك ورى بياندازم روى دوشم يك جورى شيكتر باشد، ولي هروقت كوله را مثل بچه هاى دبستانى بيندازم پشتم يك حس خوبي بهم دست مى دهد، حس روزهاى مدرسه و نوجوانى! احتمالا مدل كودكانه كوله انداختن از نظر سلامت و فشار كمتر روى زانو و كمر هم بهتر باشد. همينطور كوله بر پشت، خوش خوشانك داشتم براى خودم راه مى رفتم و درختها و برگها را نگاه مى كردم كه ياد كوله پشتى افتادم كه چند سال پيش آنرا توى يك مغازه ديدم و عاشقش شدم. آنقدر آن كوله پشتى زيبا و مليح بود كه هنوز هم خيلي دقيق تمام جزئياتش را به خاطر دارم. يك جوري مثل كلاژ چهل تكه بود. رنگهايش صورتى چرك و كرم و خاكسترى بود. بعضى از قسمتهايش گلهاى ريزي داشت. آنقدر زيبا بود كه در همان لحظه كه ديدمش عاشقش شدم، برش داشتم، انداختمش روى دوشم، همانجورى كه شيك تر است. بعد فكر كردم كدام لباسم را بپوشم بيشتر بهش مى آيد. خلاصه جلوى آينه كلى باهاش كيف كردم. بعد گذاشتمش سر جايش و ازش خداحافظي كردم. آن موقع فكر مى كردم ديگر از كوله برداشتن من گذشته است. قيمتش هم طورى نبود كه همينجورى بخرمش و بگذارمش گوشه كمدم! آن روز دلم خواست دوباره زمان به عقب برمى گشت و من هجده ساله مى شدم. چه مى دانستم دوباره قرار است كوله بدوش سوار اتوبوس و مترو شوم و راهى دانشگاه!
يادم هست چندوقت بعد كه دوباره به همان مغازه رفتم ديگر از آن كوله خبرى نبود، به جايش مدلهاي ديگرى آمده بود كه هيچكدام به آن قشنگي نبودند. احتمالا آن موقع از آن وقتهايي بوده كه به اين نتيجه رسيده بودم كه زندگى ارزش اين چيزها را ندارد و بايد بروم صد دلار بدهم و كوله اى را كه اينهمه عاشقش شدم بخرم و صد حيف كه ديگر از كوله خبرى نبود!