یکی از موقعییت های سختی که ممکنه واسه آدم پیش بیاد اینه که تو ایستگاه مترو ایستاده باشی. یهو یک نفر خودش رو بندازه پایین رو ریل و قبل از اینکه ترن برسه پشیمون بشه, دستش رو به طرفت دراز کنه, بیای دستش رو بگیری ببینی دستش پر از زخم و تاوله, یاد بیماری ايبولا و هزار بیماری دیگه بیفتی, یا این فکر به ذهنت خطور کنه که نکنه دست منم بکشه و منم بندازه پایین؟! تو همین فکرها باشی و شش و بش اینکه کمک کنی یا نه, که ترن بیاد و از رو اون بنده خدا رد بشه. اون وقته که تا آخر عمر چشمهای ملتمسش رو نمیتونی فراموش کنی.
۱۳۹۳ مهر ۹, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
حالا واقعا این اتفاق برات افتاد مریم؟؟؟ چه شرایط سختی!!!
پاسخحذفالهام جون, تخیلی هست این نوشته! :)
حذفمریم ایده خوبیه، همه چیزش هم جدیده! مترو و ایبولا :) پیشنهاد می کنم جمله "یکی از موقعیت های سختی که ممکنه واسه ادم پیش بیاد اینه که" رو بر داری و از اولش داستانی شروع کنی، مثل اینکه بگی توی ایستگاه مترو ایستاده بود و بقیه اش(حالا اینکه سوم شخص باشه یا اول شخص یا حتی دوم شخص رو خودت می دونی)...فک کنم اون جوری تاثیرگذارتره. ای ول که بعد از مدت ها نوشتی!
پاسخحذف