۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه

يادم تو را فراموش

از ايستگاه مترو كه بيرون آمدم باران مى باريد، ريز ريز و تند تند. تقريبا همه آدمها يا چتر داشتند يا كاپشني كه كلاهش را روى سرشان بكشند. احتمالا همه قبل از بيرون آمدن از خانه هوا را چك كرده بودند حالا يا از موبايلهاي هوشمندشان يا از تلويزيون يا كامپيتور ... ولي من همانطور لباس پوشيده بودم كه در يك روز آفتابي نه خيلي گرم لباس مى پوشم. داشتم تند تند راه مى رفتم و به اين فكر مى كردم كه نكند خيلي خيس بشوم، نكند سرما بخورم، نكند ... يكهو يادم افتاد كه چقدر دلم براي باران تنگ شده، يادم افتاد كه خيلي خيلي وقت است كه باران نباريده . يادم افتاد چقدر عاشق زير باران راه رفتنم. سرعتم را كم كردم. از آدمهايي كه با چتر يا كلاه تند تند زير باران راه مى رفتند عقب ماندم. سرم را بالا گرفتم، قطره هاي ريز آب شيشه هاي عينكم را بارانى كردند. نفس عميقي كشيدم. آرام آرام زير باران راه رفتم جوري كه تا مدتها يادم باشد زير باران راه رفتن چه لذتي دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر