وقتی همه چیز خوبه و شادم ناگهان یه لحظه هایی پیش می اد که دوباره تموم اون آرزوها و خواسته ها که نشده بهم هجوم میاره و می خواد منو بیچاره کنه. مثل این می مونه که سدی شکسته شده و سیل اومده باشه یا آدم تو طوفان و گردباد گیر کرده باشه. وقتی چیزی نمونده که از پا بیفتم شروع می کنم به نوشتن ... اون وقت تمام اون انرژیهای ویرانگر منتقل کاغذ می شه. و باز جون سالم به در می برم. به یه پترس فداکار احتیاج هست که انگشتش رو بذاره رو سوراخ سد و نذاره دوباره سیل بیاد. خدایا ... یه کاری کن ... یه اتفاقی بیفته که من بالاخره به آخرین آرزوم برسم ... حتی اگه باعث بشه که چهارسال دیگه از عمرم بره ... ولی دیگه نمی خوام این هم بشه یه بغض فرو خورده بی درمان
به تنها خواننده وبلاگم : لطفا پترس فداکار من بشو