دیروز در شهر کوچک ما برای اولین بار (تا جایی که کسی یادش میآید) برف بارید.
زمین سفید سفید شده بود.
هفته پیش اولین رستوران ایرانی در شهر کوچک ما افتتاح شد.
دیگر دلمان برای کباب کوبیده تنگ نخواهد شد.
امسال پاییز، انگار درختان بیشتری یادشان مانده بود تا زرد و نارنجی و قرمز شوند قبل از اینکه به خواب روند.
تعداد دوستانم در شهر کوچکمان دارد از تعداد انگشتان دستم هم بیشتر می شود.
کم کم شهر کوچک ما، خانه ما می شود.
می گذاشتی جمله آخر را من بگم.
پاسخ دادنحذفمی خواستم منم همینو بگم...
سلام
پاسخ دادنحذفممنون از حضورتان در سطرهاي سپيد
سطرهاي زندگيتان سبز
وای مریمی تو چقدر به احساسی *:
پاسخ دادنحذفمیدونم از وقتی من اومدم پیشت کلی خوشحالی که باهم دوست شدیم خواستم بگم منم همینطورD:
elahiiiiiiiii, che shahre kuchake bamazeyi darid,rasti ye haftast tu tehran aludegie balaye marze khatar hast, vali engar na engar, rasti shahre kuchaketan ra cheghadr dust dari?
پاسخ دادنحذف