۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

رهایی

تنها راه خلاصی از فکرها و حرفها نوشتن آنهاست.

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

محرم امسال ...

راستش را بخواهی، این روزها از خودم بارها و بارها پرسیده ام که آیا من هم محرم سال شصت و یک هجری همراه امام حسین (ع) می شدم؟ دست از همه چیز می کشیدم؟ راهی سفری می شدم که می دانستم آخرش خون است؟ نمی دانی که چقدر سخت است جواب این سوال را دادن. انگار که بیشتر خودم را شناخته باشم. گاهی خودم را دلداری می دهم که الان فرق دارد، آن وقت امامی بود که تشخیص داده بود که دیگر راهی جز این نیست. خیلی سخت است. خیلی خیلی زیاد ... کاش امروز هم امامی می آمد...

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

در اچ ای بی (HEB )

- خانوم، از سوپ امروز ما امتحان می کنید؟
- فقط سبزیجات داره؟
- نه، متاسفم. ولی مشروب هم دارم که گوشت نداره؟
هر دو خندیدیم. نمی دانم او هم به همان دلیلی که من خندیدم خندید، یا نه!؟

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

!

-هروقت می خوام ماشین رو بعد از بنزین زدن روشن کنم، فکر می کنم نکنه الان منفجر بشه!
-از بس که استاد خیال پردازی هستی!

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

قورمه سبزی

-تنهایی داشتی چی کار می کردی این وقت شب؟
-داشتم کتاب می خوندم.
-آفرین، پس خوب درس بخون.
-کتاب درسی که نمی خوندم! کتاب داستان می خوندم!
- ای بابا، پس هنوز کله ات بوی قورمه سبزی میده!

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

آرزو

از وقتی که از ایران برگشتم، وقتی پامو می ذارم تو یه مغازه همش به این فکر می کنم که اگه الان خواهر هام هم اینجا بودن چی کار می کردن، چیو می خریدن. اگه مامانم اینجا بود از چی خوشش می اومد ... خلاصه حسابی می رم تو خواب و خیال. وقتی از این خیال ها بیرون می آم که دارم از مغازه با دست خالی و با یه کوله بار پر از آرزو خارج می شم.

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

دلخوشی عصر جمعه

یه مدتیه که دلخوشی عصرهای جمعه ما شده دور هم جمع شدن و خوندن نوشته هامون واسه هم. لطفا نظراتتون رو راجع به داستانهایی که تو این وبلاگ نوشته میشه بدید که به همه ما کمک کنه که بهتر بنویسیم.

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

میوه ستاره ای

میوه ستاره ای، مزه اش چیزی بین گلابی و آناناس است. ولی بیشتر از مزه اش شکل و قیافه اش برای من دوست داشتنی است. وقتی میبری اش، شکل ستاره می شود. عین ستاره های آسمون توی کارتونهای بچگی هام.





۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

اردیبهشتی ترین قاصدک

خیلی وقت است که می خواهم یک داستان عاشقانه بنویسم، داستانش را هزار بار برای خودم گفته ام. ولی هر بار که آمدم بنویسمش روی کاغذ، نشد. نشد که بنویسم قهرمان داستانم وسایلش را جمع می کند، می ریزد توی ساکش و سوار اولین اتوبوسی می شود که به سوی شهر محبوبش می رود. در راه برایش نامه می نویسد. شیاد هم حرف می زند. یا حرفهایی که قرار است به او بگوید با خودش تمرین می کند. با خودش می گوید که همه چیز را یکهو گذاشته و راه افتاده. نه به خاطر پیر مرد تنهای همسایه که دیروز تولدش بود. که برایش کیک خریده بود با یک شمع به علامت سؤال. به این خاطر شال و کلاه نکرده که پیر مرد دیروز برایش قصه زندگیش را تعریف کرده بود. که گفته بود چهل سال پیش عاشق دختری شد که برای کاری به این شهر آمد و دیگر هیچ وقت برنگشت. برایش تعریف کرده بود که برای پیدا کردن دختر به این شهر آمد و ماندگار شد و دیگر هرگز به خانه اش برنگشت.

خیلی وقت است که می خواهم قصه پیرمرد عاشقی را بنویسم که چهل سال است در خانه ای کوچک در شهری غریب هنوز هم منتظر دیدن دلدارش است. داستان پسری که همسایه پیرمرد است و اول داستان راه افتاده به سوی معشوقش. یا داستان دختری که همسایه پیرمرد تنهایی است و ابتدای داستان راه افتاده به سوی عاشقش. قرار است همسایه پیرمرد فقط راوی باشد. فرقی نکند که زن است یا مرد. قرار است راوی سراغ پیرمرد تنهای عاشق برود. برایش کیک تولد ببرد. پیر مرد از او بخواهد که از بالای کتابخانه یک جعبه شیشه ای بیاورد.

می خواهم قصه پیرمردی را بنویسم که چهل سال پیش که بیست و چند ساله بوده، از معشوقش که نوزده ساله بوده روز تولدش، یک جعبه شیشه ای پر از قاصدک کادو می گیرد. آنها باهم قرار می گذارند که هر سال روز تولد پیرمرد که آنوقت ها جوان بوده، یک قاصدک را با یک آرزو به آسمان بفرستند.

خیلی وقت است که می خواهم داستان دختر نوزده ساله ای را بنویسم که روز تولد محبوبش یک جعبه شیشه ای پر از قاصدک هدیه می دهد. قاصدک هایی که تمام روزهای اردیبهشت جمعشان کرده. آخر قاصدک ها اردیبهشت ها روی زمین می آیند تا آرزو ها را جمع کنند. قرار است قصه دختری را بنویسم که فردای تولد یارش راهی سفر می شود و دیگر هیچ وقت بر نمی گردد.

گفتم که قرار است قصه راوی داستانی را بنویسم که از یارش جدا افتاده. هر کدام یک جای دنیا زندگی می کنند. شاید به خاطر اینکه هر کدام در جایی موفق تر خواهند بود. یا حد اقل فکر می کنند که موفق تر خواهند شد. راستی شاید بهتر باشد که راوی داستانم به جای اتوبوس سوار هواپیما شود. آخر این روز ها فاصله عاشق و معشوق خیلی دورتر شده. دیگر نمی شود سوار اسب شد و تاخت و رسید.

می خواهم قصه پیرمردی را بنویسم که روزی یک جعبه شیشه ای پر از قاصدک هدیه گرفته و چهل سال است که هر سال روز تولدش یک قاصدک به آسمان فرستاده تا دوباره معشوقش را ببیند. داستان پیرمردی که آخرین قاصدک جعبه را هم با آرزوی دیدن دختر نوزده ساله چهل سال پیش به آسمان می فرستد. قصه راوی داستان که دارد برمی گردد سوی دلدارش، نه به خاطر اینکه پیرمرد بعد از فرستادن آخرین قاصدک به آسمان، سرش را روی بالش سفید می گذارد، چشمان خاکستری رنگش را می بندد و برای همیشه می خوابد. راوی داستان من به این خاطر راه نیفتاده که تنهایی پیرمرد را به خاک سپرده و جز او هیچ کس دیگری نبوده که برای پیرمرد اشک بریزد.

می خواهم قصه پیرمردی را بنویسم که مرده است. خاک شده است. قبرش کنار قبر دختر بی نام و نشانی است که چهل سال پیش مرده. روی سنگ قبر خاک آلودش نوشته شده "علت مرگ : تصادف".

قصه راوی داستانی را که می بیند قاصدکی از آسمان پایین می آید ، روی قبر پیرمرد می نشیند، بالا می رود، دوباره پایین می آید، روی قبر دختر بی نام و نشان می نشیند و باز بالا می رود. آنقدر بالا که که دیگر راوی آن قاصدک را نمی بیند.

راوی داستانم ساکش را بسته و راه افتاده. می خواهد قاصدکی پیدا کند و برای دلدارش ببرد. تا باهم آرزو کنند و به آسمان بفرستند.

شاید روزی داستان عاشقانه ای نوشتم که یک راوی عاشق دارد، یک پیر مرد تنهای عاشق، یک دختر نوزده ساله عاشق و قاصدک هایی که از آسمان به زمین می آیند و آرزوهای زمینیان را جمع می کنند و به آسمان می برند. قصه راوی داستانی که به دلدارش رسیده و با هم قاصدکی به آسمان میفرستند.

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

دهکده جهانی

وارد خانه که شد. لباس های مشکی اش را در آورد. روسری سیاهش را از سرش باز کرد. موهایش را شانه زد. صورتش را شست. گونه هایش را با دو انگشت شست و اشاره فشار داد تا صورتش کمی رنگ بگیرد. نگاهی به آینه انداخت. سعی کرد لبخند بزند. دقت کرد که چشمهایش سرخ نباشد تا معلوم نشود گریه کرده.
روی مبل دراز کشید و به ساعتی که روی شومینه بود نگاه کرد. هنوز ده دقیقه تا صدای زنگ ساعت مانده بود. نفس عمیقی کشید. ساعت که زنگ زد، بلند شد و پشت میز کارش نشست. لپ تاپش را روشن کرد. ساعت روی شومینه ساعت هفت شب را به وقت سیدنی نشان می داد. سارا باید نیم ساعت پیش به خانه اش آمده باشد. قبلش هم حتما رفته دنبال درسا که از مهد کودک بیاوردش. شوهر سارا دو ساعت دیگر به خانه می آمد. username وpassword ش را وارد کرد. و به قول بچه هایش on شد. منتظر ماند تا سارا هم on شود. روی دکمه ای را فشار داد و به قول بچه هایش videocall کرد. تصویر که آمد، درسا کوچولو را دید که با چشم های درشتش به مانیتور نگاه می کند، موهای فرفری اش را دنب موشی بسته بود.
- سلام عزیزکم، خوبی درسا جون؟
صدای سارا را شنید که گفت :
- سلام مامان، خوبی؟ یک لحظه صبر کن، الان میام. دارم شیر درسا رو گرم می کنم.
قربان صدقه درسا می رفت که سارا آمد .
- درسا به مامان جون سلام کردی؟
درسا گفت:
- ماما جو ... بگل ...
و دستانش را باز کرد.
او هم دستانش را باز کرد تا درسا بپرد بغلش ...
از سارا که خداحافظی کرد و در لپ تاپش را بست، روی کاناپه دراز کشید تا ساعتی که روی طبقه دوم کتابخانه بود نه صبح را نشان دهد و زنگ بزند. ساعت که به وقت نیویورک نه صبح شد دوباره on شد. دخترش ستاره را دید که تند و تند لیوان شیر را سر می کشد.
- مامان تو رو خدا دعا کن امتحانم رو خوب بدم.
- ایشالله، حتما خوب میدی عزیزم. صبحونت رو خوب بخور که جون داشته باشی به سؤالا جواب بدی.
- الهی قربون مامان گلم برم، من دیگه برم. فردا صبح شما بهتون زنگ میزنم. کاری نداری؟
- نه عزیزم، خدا به همرات.
روزهای قبل که از ستاره خداحافظی می کرد و به قول بچه هایش off می شد، شام درست می کرد ولی امروز حال و حوصله شام درست کردن را نداشت. به ساعتی که روی میز عسلی کنار کاناپه گذاشته بود نگاه کرد . سه ساعت و نیم مانده بود تا ساعت زنگ بزند. سه ساعت و نیم مانده بود تا در لندن ساعت پنج بعداز ظهر شود. سه ساعت و نیم مانده بود تا رضا از کلاسش برگردد. روی کاناپه دراز کشید تا ساعت روی عسلی کنار کاناپه زنگ بزند. ساعت پنج به وقت لندن ، دوباره on شد و videocall کرد.
- سلام رضا جون، خوبی مادر؟ .... الهی بمیرم چرا اینقدر لاغر شدی؟ مگه به خودت نمی رسی؟
- خدا نکنه مامان. لاغر نشدم. شاید چون ریش گذاشتم فکر می کنی لاغر شدم.
- الهی فدات شم، به خودت برس. ریشتو هم بزن، می بینمت دلم وا شه.
رضا که off شد. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. به وقت تهران ساعت یازده شب بود. خانه اش پر از صدای سکوت بود. پیش خودش حساب کرد، چند ساعت مانده تا در سیدنی ساعت هفت شود تا دوباره ساعت روی شومینه زنگ بزند؟ چند ساعت مانده تا به وقت ساعت روی عسلی کنار کاناپه،لندن ساعت پنج شود؟ چند ساعت مانده تا در نیویورک شب شود و ستاره برگردد؟ سرش را روی میز گذاشت. شانه هایش لرزید، صدای هق هق گریه اش صدای تنهایی خانه اش را شکست.

از همون وقتی که ...

از کی فرق کرد؟ از وقتی که رنگ چشماش میشی شد. راست میگی؟ اصلا من نفهمیدم کی رنگ چشماش تغییر کرد. مگه رنگشون قهوه ای نبود؟ قهوه ای بود ولی تازگی ها میشی شده، وقتی تو آفتاب ایستاده، اگه نگاش کنی میبینی که رنگشون فرق کرده. از کی رنگ چشماش فرق کرد؟ از همون وقتی که صداش تغییر کرد. راست میگی، صداش دیگه مثل گذشته نیست. انگار یک جورایی محکم شده. دیگه مثل قبل نیست. یه رگه صدای غریب تو صداش هست که وقتی باهاش حرف میزنم همش اون رگه رو میشنوم. از کی صداش فرق کرد؟ از همون وقتی که دیگه حرف تو واسش حجت نبود، حرف تو دیگه واسش اون حرف درسته نبود. انگار دیگه از تو سؤال نمیکرد. از تو نظر نمیخواست. از کی؟ از همون وقتی که عاشق شده بود...

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

ماجراهای من و گلدون های خونه ما (۲)

گفته بودم که باز جوونه زده، ولی نگفته بودم که اون جوونه هم بعد از سه روز سوخت، سیاه شد و مرد. نگفته بودم که من هم دیگه بی خیال اون گلدون شده بودم. نگفته بودم که تصمیم گرفتم که دیگه بهش دل نبندم. نگفته بودم که دیگه فقط میخوام منتظر بمونم که یکی یکی برگها شو که سیاه میشن و میریزن و جمع کنم تا آخرین برگ. تا وقتی که بمیره. اینها رو نگفته بودم و نمی خواستم بگم. ولی همش تو مغزم بود. تا دیروز ... تا دیروز که باز هر دو تا شاخه جوونه زدن. آخه من چی کار کنم. نه میشه ازش دل کند، نه میشه بهش دل بست. چه جوری نبینم اون دو تا جوونه سبز کمرنگ رو که هزار تا آرزو دارن. چه جوری بهشون دل ببندم وقتی میدونم که فردا یا پس فردا باز دوباره هر دو شون میسوزن و سیاه میشن. کاش میدونستم که چی کار باید بکنم که بهشون کمک کنم. نورشون رو کم و زیاد کردم. فایده ای نداشت. آبشون و کم و زیاد کردم، بی فایده بود. بهشون ویتامین دادم اثری نداشت. این گیاه خونه ما هم هی با احساسات من بازی میکنه ...

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

نون و ریحون

وقتی تیتراژ آخر آخرین قسمت یک سریال تموم میشه و برای چند دقیقه همینجوری مات و مبهوت و بی حرکت میمانی، دو حالت دارد، یا اینکه سریال اونقدر قشنگ بوده و اونقدر قوی تموم شده که مبهوت داستان فیلم موندی. یا اینکه احساس می کنی به شعورت توهین شده و باور نمی کنی که چقدر وقت تلف کردی بابت دیدن این سریال. یعنی فکر کردن اگه از نوشابه و مرغ پخته و لاغر شدن تو زندان حرف بزنن و بعدش سر و صدا کنند که با تیغ سانسور افتادن به جون سریالشون، قابل قبول میشه که به بی سر و ته ترین نحو ممکن سریالشون رو تموم کنن؟ اونوقت شاکی هم میشن که چرا ملت میشینن فارسی وان میبینن! واقعا خجالت داره.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

ماجراهای من و گلدون های خونه ما (۱)

دایه مهربان تر از مادر شده بودم، می خواستم حسابی به اون جوونه کوچیک که بین این همه شاخه پر از برگ نیمه خشک به دنیا اومده محبت کنم که نکنه خشک بشه. نازش کردم. جوونه کوچیک افتاد و جوون مرگ شد. غصه خوردم. حالا باز یک جوونه بالا اومده و من از دور بهش محبت میکنم که زود زود بزرگ بشه و گلدون خونه ما رو سبز کنه.

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

ماه رمضون

ماه رمضون و سفره افطار که از این ور خونه تا اون ور خونه پهن شده.
منتظر چهل تا مهمون که سر برسن،
خیلی وقت بود که از اون افطاری ها خبری نبود،
اخه مهمونا دیگه حوصله مهمونی نداشتن،
ولی اینجا دوباره شروع شده،
از این سر خونه های کوچیکمون تا اون سر خونه های کوچیکمون، سفره پهن میکنیم و افطاری میدیم، مثل اون قدیما تو خونه بچگی هامون،

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

(۱۰)

مثل یک رویا بود و تمام شد. همین ...

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

(۹)

توی دوماه و دو هفته ای که ایران بودم شش بار رفتم سینما!

طلا و مس


دموکراسی تو روز روشن

کیفر

هفت دقیقه تا پاییز

چهل سالگی

پسر آدم، دختر حوا

(۸)

حرفای خواهرانه،
حرفای مادر و دختری،
پای کامپیوتر،
یا تلفن،
نمیشه عین وقتی که چشم تو چشمی.
یه چیزیش همیشه کمه.

(۷)

واقعا کیف دیگه ای داره وقتی که گوشتو تیز می کنی که بشنوی الان از مسجد صدای اذان میاد یا قرآن؟ که پاشی بری نماز بخونی یا هنوز وقتش نشده. اصلا قابل مقایسه نیست با اینکه بشینی جلوی کامپیوتر و آن لاین چک کنی که کی وقته نمازه.

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

(۵)

قاصدک هایی اسیر تار عنکبوت،
آزادشان می کنم،
به آسمان می فرستمشان،
هرکدام را با آرزویی،
باد می وزد،
آرزوهایم به گوش خدا خواهد رسید.

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

(۳)

فسنجون آبجی وسطی
بستنی فالوده ای میهن
آلوچه پیشه ده بالا

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

(۲)

بعد از خیلی سال، یک ناهار پنج نفره.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

(۱)

انگار نه انگار که چهار سال نبوده ام، انگار همیشه اش را بوده ام.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

روزی که برگردم ...

خواب نیست، یک رویاست، روزی که بالاخره راهی‌ وطن می شوم، به کسی‌ نگفته ام، می‌خواهم غافلگیرشان کنم، بیست هزار تومان پول ایرانی دارم، نمی دانم برای تاکسی دربست از فرودگاه امام تا سعادت آباد کافی‌ هست یا نه، ولی‌ به قول آقای شوهر می توانم در فرودگاه پولهایم را تبدیل کنم، پس جای نگرانی‌ نیست، درست قبل از وارد شدن به فرودگاه به مادرم زنگ می زنم، خدا کند تا بیست و چهار ساعت دیگر نخواهد به من زنگ بزند، به آقای شوهر سپرده‌ام که چیزی نگوید، هزار جور قسمش داده‌ام که نقشه‌ام را لو ندهد، ولی‌ هنوز ته دلم قرص نیست. شاید غیرت مردانه اش گل کند و فکر کند خطرناک است که تنها سوار تاکسی شوم و به پدر و مادرم بگوید. نکند وقتی‌ به فرودگاه برسم همه آنجا باشند؟ تمام نقشه‌هایم بر آب می شود. راهی‌ می شوم، از اقای شوهر خدا حافظی می‌کنم، نگران است، می گویم که نگران نباشد ...

پرواز اول به آب پرتقال خوردن و فیلم دیدن می‌گذرد. پرواز دوم را فقط خواب هستم. هنوز هواپیما از زمین بلند نشده که خوابم می برد. آقای شوهر همیشه از این همه دلهره و اضطرابی که ندارم متعجب است. خودم هم گاهی‌ اوقات تعجب می‌کنم.

ولی‌ وقتی‌ هواپیما در خاک وطن می نشیند، مضطرب می شوم، نزدیک است قلبم از دهانم بیرون بیاید. چمدانهایم را می گیرم. بیرون که می‌‌آیم، یکی‌ یکی‌ آدمهایی را که استقبال مسافرانشان آمده اند نگاه می‌کنم، یک لحظه دلم می خواهد دنبالم آمده باشند، یک لحظه دلم می‌خواهد آقای شوهر به حرفم گوش نداده باشد و خبر داده باشد که می‌‌آیم.

ولی‌ مثل اینکه کسی‌ از آمدن من خبر ندارد. آن یک لحظه که می‌گذرد، خوش حال می شوم که هنوز می توانم نقشه‌ام را عملی‌ کنم. سوار تاکسی می شوم. سالهاست که از ترافیک تهران دور بوده ام، چقدر ماشین، چقدر دود، هنوز هوای تهران آلوده است. کاش یک روز تمام مردم تهران روی پشت بام بروند و فوت کنند. شاید بادی شدید درست شود و این همه آلودگی دست از سر مردم تهران بر دارد. البته این پیشنهاد یک مهندسی‌ که دارد دکتر می شود نیست. پیشنهاد کسی‌ است که دوست دارد شعر بگوید و نمی تواند. کسی‌ که می‌خواهد روزی نویسنده شود.

کوچه خیابانها که به چشمم آشنا می‌‌آیند، چشمانم خیس می شود. چقدر دلم تنگ شده بود. چند بار از جلوی کوچه مان از مینیبوس پیاده شده بودم؟ نمی دانم. راستی‌ کرایه انقلاب تا سر کوچه مان چقدر شده؟ نمی دانم!

به در سفید خانه مان که می رسم، از آقای راننده می‌خواهم که صبر کند. زنگ می زنم، کسی جواب نمی دهد، چند بار زنگ می زنم، کسی‌ جواب نمی دهد. کاش روز خداحافظی دسته کلیدم را به مادرم نداده بودم. آنوقت حالا در را باز می‌کردم، داخل می شدم و منتظرشان می ماندم تا بیایند.

امروز روز تعطیلی‌ مادرم است، پس چرا خانه نیست؟ محل کار پدرم همین نزدیکی‌ است. به فکرم می‌رسد که به آنجا بروم، کلید را بگیرم و برگردم. سوار ماشین می شوم. راه را درست بلد نیستم ولی‌ آقای راننده خودش می داند کجا برود. از در اصلی‌ که رد می شوم، هول می‌کنم. نکند هیجان برای قلب پدرم خوب نباشد. عجب کار احمقانه‌ای کردم. شاید بهتر بود که اول زنگ می زدم، ولی‌ شماره موبایل پدرم را حفظ نیستم. چقدر خنگ بازی در آوردم که شماره تلفنها را یاد داشت نکردم و با خودم نیاوردم. به آقای منشی‌ سلام می‌کنم و می گویم که می‌خواهم پدرم را ببینم. آقای منشی‌ می گوید که پدرم جلسه‌ای داشته و الان در محل کارش نیست و تا بعد از ظهر هم نمی‌‌آید. از او اجازه می گیرم تا با تلفن با مادرم تماس بگیرم. دارد کارها خراب می شود. می‌خواستم اولین باری که می فهمند که من برگشته ام، ببینمشان. ولی‌ مثل اینکه چاره‌ای نیست. مادرم گوشی را بر نمی دارد. تنها شماره دیگری که حفظ هستم شمارهٔ خواهر کوچکترم هست، آنهم به خاطر اینکه قبلا موبایل مال من بوده!

همه‌اش تقصیر انیشتن است که من شماره تلفنهای زیادی حفظ نیستم. آخر شنیده‌ام که او هم حفظ نمی کرد، حالا راست یا دروغش را نمی دانم!

گوشی خواهرم هم خاموش است. حتما الان سر کلاس است. برای آقای منشی‌ توضیح می دهم و اجازه می گیرم که چمدانهایم را آنجا بگذارم. او با پدرم هم تماس می‌گیرد، ولی‌ گوشی پدرم هم خاموش است.

راننده تاکسی کم کم عصبانی شده است. کرایه او را می دهم و یک ماشین دربست دیگر می گیرم. کجا بروم؟ دانشگاه تهران؟ چند سال گذشته است؟ خواهرم هنوز در دانشگاه تهران هست یا نه؟ نکند آنها هم خارج از کشور رفته باشند؟ نمی دانم!

به خیابان شانزده آذر که می رسیم، قلبم تند تند میزند، دلم می‌خواهد پیاده شوم، دلم می‌خواهد یک نگاه هم که شده ساختمان فنی را از دور ببینم. چشمانم را می بندم که اگر هنوز گیت‌های امنیتی جلوی در دانشگاه هستند، آنها را نبینم. یادم می اید که یک بار خبر آن گیت‌ها را خواندم. در مورد اینکه الان چه زمانیست هنوز فکر نکرده ام، شاید هم وضعیت فرق کرده باشد. نمی دانم می توانم با روسری وارد دانشگاه شوم یا نه؟ به فکرم می‌رسد که از در دندانپزشکی وارد شوم. احتمالا آنجا می توانم خودم را بجای یک بیمار جا بزنم، شاید خواهرم را هم پیدا کردم. می خواهم به راننده بگویم که برگردد که وارد میدان انقلاب می شود. ترافیک خیلی‌ سنگین است. همینکه دوباره آن میله‌های سبز را دیدم، همینکه دوباره از خیابان شانزده آذر رد شدم، فعلا کافیست. باز خواهم گشت و یک دل سیر وجب به وجب دانشگاه را خواهم دید، باز خواهم گشت.

به راننده می گویم که به دانشگاه شریف برود. لعنت به این درهای دانشگاه که نمی گذارند با خیال راحت خیال کنم و رویا ببینم.

اسم یکی‌ از استادها را می دانم، خواهم گفت که برای پروژه‌ای با او کار دارم. دلم نمی خواهد که دروغ بگویم. شاید هم بگویم که کاری داشته ام. اینطوری دروغ هم نیست. بالاخره قبلا که برای دفاع پایان نامه کارشناسی ارشد که با او کار داشته ام! نمی دانم که چه اتفاقی‌ خواهد افتاد و چطور از در دانشگاه عبور خواهم کرد. خوبی‌ خیال این است که می توانی‌ هر جایی‌‌اش را که دوست نداری حذف کنی‌. حالا وارد دانشگاه شده ام. به دانشکده خواهر کوچکترم می رسم.چگونه پیدایش کنم؟ یک کارت تلفن می خرم. یک بار دیگر به مادرم زنگ می زنم. گوشی را بر نمی دارد. کجا رفته است؟!

شماره خواهرم را می گیرم، آدم می تواند هر طوری که دوست دارد خیال کند، کسی‌ مجبورم نکرده است که این بار هم خیال کنم که گوشی‌اش خاموش است. این بار خیال می‌کنم که گوشی‌اش زنگ می خورد. تازه می‌خواهم یک خیال دیگر هم بکنم. می‌خواهم خیال کنم که وقتی‌ گوشی‌اش را بر می دارد و می گوید "الو" صدایش را از پشت سرم می شنوم. بیخود غر نزنید و نگویید که دور از واقعیت است و احتمالش کم است. من می توانم هرچه که می‌خواهم خیال کنم. کلی‌ راه آمده ام، از آنطرف دنیا آمده‌ام این طرف دنیا، دیگر خسته شده ام، نای گشتن ندارم، تا وقت خیال کردنم تمام نشده است باید پیدایش کنم.

گفتم که صدایش را از پشت سرم می شنوم. یک لحظه صبر کنید ... خواهرم آن موقع ازدواج کرده است یا نه؟ نکند با یکی‌ از همکلاسی‌هایش نامزد کرده باشد و وقتی‌ من برگردم او را کنار یک غریبه ببینم؟ نمی دانم ازدواج کرده است یا نه؟ اصلا شاید من برای جشن عقد خواهرم به ایران رفته ام، شاید، نمی دانم ... می‌خواهد خواهرم آن موقع ازدواج کرده باشد یا نه، می‌خواهد شوهرش هم دانشکده‌ای‌اش باشد یا نه، وقتی‌ من برمی گردم تنها نشسته است و کتاب می خواند. دلم می‌خواهد آن لحظه فقط و فقط برای من و او باشد. دلم نمی خواهد با هیچ غریبه‌ای آن لحظه را قسمت کنیم.

چقدر بزرگ شده، یک دانش آموز کنکوری بود که من از ایران رفتم. حالا برای خودش دانشجوئی شده است. دانشجوی لیسانس است یا فوق؟ نمی دانم! اصلا نمی دانم این خیال من مال چند سال بعد است. بعدا در موردش تصمیم می گیرم. آرام آرام به سمتش می روم. چشمانش را می گیرم. نفسم را در سینه حبس می‌کنم. می گوید : مرجان .. تویی؟
جواب نمیدهم.
میگوید : ... جواب نمیدهم
میگوید : ... جواب نمیدهم
میگوید : ... جواب نمیدهم
میگوید : آها فهمیدم، سمیه خودتی. بوی عطری که میزنی‌ رو میشناسم، همونی که خواهرم هم میزنه.، دستت رو بردار دیگه ...

نه دستامو برنمی دارم. تا درست نگی‌ که کی‌ هستم دستامو بر نمی دارم ...

۳۰ دی ۱۳۸۷

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

...

درختِ گردویِ زمینِ وقفیِ کنارِ باغ را دار زده بودند. ریشه هایش نبود و خود درخت از آسمان آویزان بود و تاب می خورد. به طرف باغ دویدم که مطمئن شوم درخت گردوی هفتاد ساله باغ ما هنوز سر جایش هست که از خواب پریدم. هنوز به درخت گردوی کهنسالی فکر می کنم که چند تابستان از کودکیم به خانه خشتی ساختن زیر آن سپری شد. دلم تنگ شده است برای درختی که هر شاخه اش قد تنه یک درخت است و تمام تابستان های کودکی پدر به خانه خشتی ساختن زیر آن گذشت.

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

وقتی او پرکشید ...

بیست و هشتم صفر فقط روز سفر کردن عزیزترین بشریت نیست. روزیست که خداوند از آن روز به بعد برای ما انسان ها پیغام نفرستاد و مستقیم با ما سخن نگفت. خداوند هزار و چهار صد سال است که نگاهمان می کند. کاش می شد دوباره در این روز های پراز سختی با ما سخن بگوید . آدم های عاشق در سالگرد روزی که معشوقشان دیگر با آنها سخن نگفت، خون هم گریه می کنند.

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

من اسیر اتاق هایی بی پنجره ام

دلم از اتاقهای بی پنجره می گیرد.
دیوارهایی که خیال پرواز را هم از من گرفته اند.

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

جدا مانده

بی هوا خورده ای به یک برگ سبز
جدایش کرده ای از شاخه
شاید قبل از رسیدن روز مرگش
برگ هنوز نمرده
سبز مانده، سبز سبز
حرف سیاسی نمی زنم
برگ سه هفته ای می شود که از شاخه جدا شده
گذاشته امش توی یک لیوان آب
نمی دانم چرا برگ بی ریشه و ساقه را گذاشته ام توی آب
ولی وقتی دیدم خیال مردن ندارد
دلم خواست که دیر تر بمیرد
فقط همین

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

خاطره

یک دسته پر از غنچه های نشکفته برایت می آورد،
تا از فردای نبودنش
هر روز صبح،
غنچه ای بشکفد
و تو به یادش باشی.