تنها راه خلاصی از فکرها و حرفها نوشتن آنهاست.
۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه
۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه
محرم امسال ...
Posted by مریم 1 comments
۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه
در اچ ای بی (HEB )
Posted by مریم 2 comments
۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه
!
Posted by مریم 6 comments
۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه
قورمه سبزی
Posted by مریم 0 comments
۱۳۸۹ آذر ۲, سهشنبه
آرزو
Posted by مریم 2 comments
۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه
دلخوشی عصر جمعه
Posted by مریم 4 comments
۱۳۸۹ آبان ۱۱, سهشنبه
میوه ستاره ای
Posted by مریم 4 comments
۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه
اردیبهشتی ترین قاصدک
Posted by مریم 17 comments
۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سهشنبه
دهکده جهانی
Posted by مریم 14 comments
از همون وقتی که ...
Posted by مریم 3 comments
۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سهشنبه
ماجراهای من و گلدون های خونه ما (۲)
Posted by مریم 2 comments
۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه
نون و ریحون
Posted by مریم 0 comments
۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه
ماجراهای من و گلدون های خونه ما (۱)
Posted by مریم 4 comments
۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه
ماه رمضون
ماه رمضون و سفره افطار که از این ور خونه تا اون ور خونه پهن شده.
منتظر چهل تا مهمون که سر برسن،
خیلی وقت بود که از اون افطاری ها خبری نبود،
اخه مهمونا دیگه حوصله مهمونی نداشتن،
ولی اینجا دوباره شروع شده،
از این سر خونه های کوچیکمون تا اون سر خونه های کوچیکمون، سفره پهن میکنیم و افطاری میدیم، مثل اون قدیما تو خونه بچگی هامون،
Posted by مریم 2 comments
۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه
۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه
(۹)
توی دوماه و دو هفته ای که ایران بودم شش بار رفتم سینما!
طلا و مس
دموکراسی تو روز روشن
کیفر
هفت دقیقه تا پاییز
چهل سالگی
پسر آدم، دختر حوا
Posted by مریم 1 comments
(۸)
حرفای خواهرانه،
حرفای مادر و دختری،
پای کامپیوتر،
یا تلفن،
نمیشه عین وقتی که چشم تو چشمی.
یه چیزیش همیشه کمه.
Posted by مریم 4 comments
(۷)
Posted by مریم 2 comments
۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه
(۵)
قاصدک هایی اسیر تار عنکبوت،
آزادشان می کنم،
به آسمان می فرستمشان،
هرکدام را با آرزویی،
باد می وزد،
آرزوهایم به گوش خدا خواهد رسید.
Posted by مریم 1 comments
۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه
روزی که برگردم ...
پرواز اول به آب پرتقال خوردن و فیلم دیدن میگذرد. پرواز دوم را فقط خواب هستم. هنوز هواپیما از زمین بلند نشده که خوابم می برد. آقای شوهر همیشه از این همه دلهره و اضطرابی که ندارم متعجب است. خودم هم گاهی اوقات تعجب میکنم.
به راننده می گویم که به دانشگاه شریف برود. لعنت به این درهای دانشگاه که نمی گذارند با خیال راحت خیال کنم و رویا ببینم.
اسم یکی از استادها را می دانم، خواهم گفت که برای پروژهای با او کار دارم. دلم نمی خواهد که دروغ بگویم. شاید هم بگویم که کاری داشته ام. اینطوری دروغ هم نیست. بالاخره قبلا که برای دفاع پایان نامه کارشناسی ارشد که با او کار داشته ام! نمی دانم که چه اتفاقی خواهد افتاد و چطور از در دانشگاه عبور خواهم کرد. خوبی خیال این است که می توانی هر جاییاش را که دوست نداری حذف کنی. حالا وارد دانشگاه شده ام. به دانشکده خواهر کوچکترم می رسم.چگونه پیدایش کنم؟ یک کارت تلفن می خرم. یک بار دیگر به مادرم زنگ می زنم. گوشی را بر نمی دارد. کجا رفته است؟!
شماره خواهرم را می گیرم، آدم می تواند هر طوری که دوست دارد خیال کند، کسی مجبورم نکرده است که این بار هم خیال کنم که گوشیاش خاموش است. این بار خیال میکنم که گوشیاش زنگ می خورد. تازه میخواهم یک خیال دیگر هم بکنم. میخواهم خیال کنم که وقتی گوشیاش را بر می دارد و می گوید "الو" صدایش را از پشت سرم می شنوم. بیخود غر نزنید و نگویید که دور از واقعیت است و احتمالش کم است. من می توانم هرچه که میخواهم خیال کنم. کلی راه آمده ام، از آنطرف دنیا آمدهام این طرف دنیا، دیگر خسته شده ام، نای گشتن ندارم، تا وقت خیال کردنم تمام نشده است باید پیدایش کنم.
گفتم که صدایش را از پشت سرم می شنوم. یک لحظه صبر کنید ... خواهرم آن موقع ازدواج کرده است یا نه؟ نکند با یکی از همکلاسیهایش نامزد کرده باشد و وقتی من برگردم او را کنار یک غریبه ببینم؟ نمی دانم ازدواج کرده است یا نه؟ اصلا شاید من برای جشن عقد خواهرم به ایران رفته ام، شاید، نمی دانم ... میخواهد خواهرم آن موقع ازدواج کرده باشد یا نه، میخواهد شوهرش هم دانشکدهایاش باشد یا نه، وقتی من برمی گردم تنها نشسته است و کتاب می خواند. دلم میخواهد آن لحظه فقط و فقط برای من و او باشد. دلم نمی خواهد با هیچ غریبهای آن لحظه را قسمت کنیم.
چقدر بزرگ شده، یک دانش آموز کنکوری بود که من از ایران رفتم. حالا برای خودش دانشجوئی شده است. دانشجوی لیسانس است یا فوق؟ نمی دانم! اصلا نمی دانم این خیال من مال چند سال بعد است. بعدا در موردش تصمیم می گیرم. آرام آرام به سمتش می روم. چشمانش را می گیرم. نفسم را در سینه حبس میکنم. می گوید : مرجان .. تویی؟
میگوید : ... جواب نمیدهم
میگوید : ... جواب نمیدهم
میگوید : ... جواب نمیدهم
میگوید : آها فهمیدم، سمیه خودتی. بوی عطری که میزنی رو میشناسم، همونی که خواهرم هم میزنه.، دستت رو بردار دیگه ...
نه دستامو برنمی دارم. تا درست نگی که کی هستم دستامو بر نمی دارم ...
Posted by مریم 19 comments
۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه
...
Posted by مریم 5 comments
۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه
وقتی او پرکشید ...
Posted by مریم 4 comments
۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه
من اسیر اتاق هایی بی پنجره ام
دلم از اتاقهای بی پنجره می گیرد.
دیوارهایی که خیال پرواز را هم از من گرفته اند.
Posted by مریم 1 comments
۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سهشنبه
جدا مانده
بی هوا خورده ای به یک برگ سبز
جدایش کرده ای از شاخه
شاید قبل از رسیدن روز مرگش
برگ هنوز نمرده
سبز مانده، سبز سبز
حرف سیاسی نمی زنم
برگ سه هفته ای می شود که از شاخه جدا شده
گذاشته امش توی یک لیوان آب
نمی دانم چرا برگ بی ریشه و ساقه را گذاشته ام توی آب
ولی وقتی دیدم خیال مردن ندارد
دلم خواست که دیر تر بمیرد
فقط همین
Posted by مریم 3 comments
۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه
خاطره
یک دسته پر از غنچه های نشکفته برایت می آورد،
تا از فردای نبودنش
هر روز صبح،
غنچه ای بشکفد
و تو به یادش باشی.
Posted by مریم 6 comments