۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

ماجراهای مریم و استاد خوشحالش (۳)

خیلی‌ تکراری شده، ولی‌ می نویسم که یادم نرود. استاد گرامی‌ این بار هم جلسه را کنسل کرد. دو ساعت مانده به زمان جلسه!!
من هنوز هم منتظرم که مقاله را بخواند و نظر بدهد!

۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

ماجراهای مریم و استاد خوشحالش (۲)

تا آنجایی که من میدانم، معنی‌ "reschedule" این هست که دوباره برنامه ریزی کنیم و یه وقت دیگری رو برای "meeting" تعیین کنیم. من از چهار شنبه منتظر ایمیل استاد هستم که "meeting" را "reschedule" کنند، هنوز امیلی‌ نگرفتم. فکر کنم در قاموس استاد من "reschedule" یعنی "cancel" . و این بدین معنی‌ هست که استاد جواب ایمیل من را نخواهد داد و تا چهارشنبهٔ دیگر "meeting" بی‌ "meeting".
اینها را اینجا مینویسم که دفعه بعد به یک لبخند استاد فریب نخورم و باز همه چیز را فراموش نکنم! اینبار باید جدی با او صحبت کنم. ولی‌ خیلی‌ سخته که دانشجو به استادش وظایفش را گوش زد کند.

۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

گاهی‌ چقدر زود دیر میشود ...

کتاب "خورشید را بیدار کنیم" را که میخواندام، هنوز رویای کارگردان شدن از سرم بیرون نرفته بود، دلم می‌خواست فیلمش را خودم بسازم، نمیدانستم که نقش "زه زه " را به چه کسی‌ خواهم داد، ولی‌ نقش بازیگر معروفی‌ که در رویای "زه زه" با او زندگی‌ میکرد را مطمئن بودم که فقط مال خسرو شکیبایی هست.
آنوقت‌ها دعا دعا می‌کردم که کسی‌ فیلم این داستان را نسازد، حالا افسوس میخورم که کاش کسی‌ زودتر این فیلم را ساخته بود. قبل از اینکه شکیبایی برای همیشه برود.


۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

ماجراهای مریم و استاد خوشحالش (۱)

به دلم برات شده بود که جلسهٔ امروز هم با استاد تشکیل نمی‌شه و یه امیلی‌ چیزی میگیرم از این استاد گرام که جلسه کنسل شده. هر چی‌ صبر کردم در خانه، از ایمیل خبری نشد، تا قبل از رسیدن آخرین اتوبوسی که میشد قبل از ساعت جلسه به دانشگاه رسید هم صبر کردم، ولی‌ خبری نشد. تو این گرما چادر چاق چول کردم اومدم دانشگاه، به محض اینکه رسیدم و ایمیل چک کردم، دیدم ایمیل کنسل شدن جلسه رسیده!
امان از دست این استاد وقت نشناس! امان ... امان ... امان ...

۱۳۸۷ تیر ۲۴, دوشنبه

روزی که شاید بیاید ...

مدرک پی. اچ. دی. قاب شده،
آویخته بر دیوار،
او نشسته،
با موهایی سپید،
که شمارش از دست رفته،
در حسرت اینکه جوانیش را در عکس‌های عروسی خواهرش ببیند،
در حسرت یک لحظه بیشتر بودن با آنها که دیگر نبودند،
آرزو می کرد که ‌ای کاش به یاد میاورد که چگونه آیدا، دختر بچه ای با موهایی دنب موشی، زن زیبایی شده است.

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

غربت

لعنت به این دوری،
لعنت به این مرزها،
لعنت به محدودیت‌های آدمی،
لعنت به این گذشت بی‌درنگ زمان،
لعنت به اسارت من در این زندان مکان و زمان،
لعنت ... لعنت ... لعنت ...

والیبال

اگر بخواهی در یک تیمی که ۵۰% اعضای آن مخالف کار گروهی باشند و از جنس مذکر هم باشند و ایرانی هم باشند شرکت کنی، سه راه داری:

۱- ساکت گوشه‌ای بنشینی و تک روی اون ۵۰% را ببینی و کاری انجام ندهی.
۲- هی نطق کنی و از مزایی کار گروهی بگویی و مجبورشان کنی که همه باهم کار کنند، که در این صورت باید تا ابد غر و لند‌هایشان را گوش کنی.
۳- اصلا در آن تیم شرکت نکنی.

راه اول و دوم که صبر ایوب میطلبد، راه سوم هم که ...

۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

عروسک

با یک دست ، دست مادرش را محکم گرفته که در شلوغی خیابان گم نشود و با دست دیگرش بستنی قیفیش را گرفته و لیس میزند. به مغازهٔ اسباب بازی فروشی که میرسند، دست مادرش را رها می‌کند ، جلوی ویترین می‌ایستد. عروسک زیبایی با موهای طلایی و پیراهن صورتی از پشت ویترین به او لبخند میزند.
مادرش دستش را می‌گیرد و با عصبانیت میگوید:
- صد مرتبه بهت گفتم دستمو تو خیابون ول نکن، یه روز بالاخره گم میشیا!
- مامان اون عروسکو برام میخری؟
- هفتهٔ پیش که بابات برات یه عروسک خرید. بابات که نمیتونه همهٔ پولی که در میاره رو بده برای تو عروسک بخره.
دخترک میزند زیر گریه. مادرش دستش را محکم میکشد و از مغازهٔ اسباب بازی فروشی دور میشوند.
***************************************************
بشقابها را که روی میز میگذارد، روی صندلی مینشیند و حرفی نمیزند. پدر برایش برنج میکشد. او بغض کرده و به بشقاب برنج زل زده که مادرش توی بشقابش خورشت قیمه میریزد و میگوید:
- تو دیگه بزرگ شدی، باید یاد بگیری که بعضی وقتها آدم نمیتونه هر چیزی رو که دلش میخواد داشته باشه و باید خدا رو به خاطر چیزهایی که داره شکر کنه.
پدر توی لیوان آب میریزد و میپرسد:
- امروز دیگه چه اتفاقی افتاده؟
و مادر برایش ماجرای صبح را تعریف می‌کند.
***************************************************
در راه مهد کودک تا خانه به تمام اتفاقاتی که امروز برایش افتاده فکر می‌کند. دلش می‌خواهد زودتر به خانه برسد و برای مادرش همهٔ چیزهایی را که یاد گرفته تعریف کند.
مادر که در خانه را باز می‌کند، تند تند قبل از اینکه سلام کند تعریف می‌کند که امروز ستاره تمام روز را گریه می کرد چون پدرش تصادف کرده و در بیمارستان بستری شده و او چقدر خدا رو شکر کرده که پدرش سالم است.
وقتی فهمیده که الهه حتی یک عروسک برای بازی ندارد چون حقوق پدرش برای خریدن اسبب بازی کافی نیست، تصمیم گرفته که یکی از عروسک‌هایش را به الهه بدهد و خدا رو شکر کرده که خانواده‌اش مشکل مالی ندارند.
برای مادرش میگوید که ایمان وقتی می دود نفسش می‌گیرد چون ناراحتی قلبی دارد و او خدارا به خاطر سلامتیش شکر کرده است.
برای مادرش تعریف می‌کند که پدر و مادر احسان از هم جدا شده اند و احسان یک هفته پیش مادرش زندگی می‌کند و یک هفته پیش پدرش. و او خدا رو شکر کرده که مادرو پدرش با هم زندگی می کنند و زندگی خوبی دارند.
مادر موهای فرفری دخترش را نوازش می‌کند، لبخند می زند، دخترش را می بوسد و می گوید:
- چقدر دختر کوچولوی من بزرگ شده. حالا برو لباساتو در بیار تا باهم نهار بخوریم.
دخترک دوان دوان به سمت اتاقش میرود تا زودتر لباس‌هایش را عوض کند و نهار بخورد.
مادر بشقابها را که روی میز میگذارد، صدای گریه دخترش را می شنود. در اتاق را باز می‌کند، دخترک سرش را روی تخت گذاشته و گریه می‌کند. مادر بغلش می‌کند، می بوسدش و می پرسد:
- چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
- آخه من دختر خیلی بدی هستم.
- چرا؟
- با اینکه می دونم باید خدا رو شکر کنم که مشکلات ستاره و الهه و احسان و ایمان رو ندارم و دلم چیزی که خیلی لازم ندارم رو نخواد، ولی من هنوز خیلی اون عروسک رو میخوام.
دخترک دوباره میزند زیر گریه. مادر دخترش را در آغوش می‌گیرد و از ته دل میخندد!

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

....

بعد از ظهر یکشنبه هم به اندازهٔ جمعه بعد از ظهر دلگیر شده!

۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

مجنون لیلا

پیر مرد هر روز صبح یک روزنامه میخرد و به پارک میرود. شب که به خانه بر میگردد، تمام حاشیه‌های سفید روزنامه را پر کرده است از شعر‌های با او بودن و سوز‌های روزهای بی‌او ماندن.
زیر لب میخواند :

چراغ‌ها را خاموش می‌کند، می خوابد تا فردا صبح دوباره روزنامه بخرد، به پارک برود. روی آن نیمکت سبزی که برای اولین بار همدیگر را دیدند بنشیند و دوباره تمام حاشیه‌های سفید روزنامه‌ای را که گرفته بخواند، پر کند از شعر هایی برای او.

فرهنگ شاید هم بهداشت!!

هر چقدر هم که بخواهی فکر کنی که همهٔ مردم دنیا با فرهنگ هستن و گاهی احساس نکنی که فرهنگ بعضی از مردم دنیا از بعضی دیگر بالاتر نیست، وقتی یکی از دنشجوها تو office ناخن گیرشو بر میداره و شروع می‌کنه به گرفتن ناخن هایش و تو هم دیگه نمیتونی روی کارت تمرکز کنی و نزدیک هست که حالت بهم بخوره و فکر میکنی نکنه الان یک تکه ناخن پرت شه روی میزت. دیگه نمی‌شه فکر کنی که مردم همهٔ دنیا با فرهنگ هستن.

من نمیدونم اینها وقت ندارن تو خونشون ناخن‌هاشون رو بگیرن!!!!!

یکی بیاد منو از اینجا نجات بده.