۱۳۹۳ آذر ۵, چهارشنبه
۱۳۹۳ آبان ۲۸, چهارشنبه
كافه پيانو
Posted by مریم 0 comments
۱۳۹۳ آبان ۲۷, سهشنبه
۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه
آنگاه كه دور مى شود!
يكي از غم انگيزترين صحنه هايى كه يك نفر در طول زندگيش ممكن است ببيند وقتى است كه پشت چراغ قرمز ايستاده باشد و بخواهد از خيابان رد شود تا به ايستگاه اتوبوس برسد. آنوقت اتوبوس از مقابل چشمانش رد شود و در ايستگاه بايستد و قبل از اينكه چراغ عابر پياده سبز شود اتوبوس دور شود!
Posted by مریم 0 comments
۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه
قدمهايت را آهسته تر بردار، خواهى رسيد!
Posted by مریم 0 comments
۱۳۹۳ آبان ۲۰, سهشنبه
بازيگر كوچولو
گفت: نمى رم آخه سنگینه!
گفتم سنگین نیست، مى تونى. برو بیار
گفت: نه سنگینه!
چندبار این مکالمه تکرار شد تا گفتم: الان تا سه مى شمرم. باید بری بیاری.
دوید به طرف در. تازگیها این تا سه شمردن براى مجبور کردنش به کارها جواب مى دهد. از اتاقش بیرون رفت و رفت تو آشپزخانه تا جارو را بیاورد. صدای آه و نالهاش بلند شد که یعنى خیلی سنگین است. دست بردار نبود و آه و ناله مى کرد. صدایش با سرعت خیلی کمى نزدیک مى شد. داشت کم کم باورم مى شد که نکند دارد جارو بزرگه را با خودش مى آورد؟!
نزدیک بود از جایم بلند شوم بروم کمکش. رسید پشت در اتاق و جارو را پرت کرد زمین که یعنى از بس سنگینه از دستم افتاده. بهش گفتم: سنگین نیست برش دار. برش داشت و بعد از دو قدم دوباره جارو را پرت کرد. خودم را از تک و تا نینداختم و دوباره گفتم که جارو سنگین نیست و برش دار. باز جارو را برداشت و نزدیکم که رسید باز جارو را انداخت. دیگه کوتاه آمدم و جارو را برداشتم و نرمههای گچ را جارو کردم. خیلی خودم را کنترل کردم که سرش داد نزنم برای پرت کردن جارو. نزدیک بود جارو را بشکند و خراب کند.
این بود یکی از خاطرات من و فسقلی در این روزهای نزدیک سه سالگى!!!
Posted by مریم 1 comments
۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه
تصورات شاعرانه از نانوتيوبها!
دست از خيالبافى برنداشته ام هنوز. سركلاس، استاد وقتى درباره نانوتيوبها حرف مى زد، يك جمله گفت كه مى توان آب شور را بوسيله اين نانوتيوبها شيرين كرد! من هم رفتم تو فكر و خيال كه چه جالب مى شود اين نانوتيوبها را در ايران استفاده كنيم و مثلا آب درياچه اروميه را شيرين كنيم. يا آب درياچه خزر يا خليج فارس. حتي مى شود آب يزد را شيرين كنيم و بعدش براى زاينده رود بفرستيم كه ديگر مردم اصفهان از اينكه آب آشاميدنى مردم يزد را تامين مى كنند عصباني نباشند. با خودم تصور كردم چه قهرمان ملي خواهم شد اگر اين كار را انجام دهم!!! خلاصه هنوز هم تصورات شاعرانه سراغم مى آيد مثل آنموقعها كه رشته عمران را براي اين انتخاب كردم كه بروم مجري طرح يك سدي بشوم و بعدازظهرها، دم غروب، وقتى همه رفتند سراغ زندگيشان بروم كنار رودخانه و شعر بگويم. يا آنموقع كه سر كلاس ديناميك استاد از پرتاب موشك گفت، بنويسم كه چرا از پرش ماهى از آب دريا حرف نمى زند!
Posted by مریم 0 comments
۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه
۱۳۹۳ آبان ۱۶, جمعه
يكى بود يكى نبود!
Posted by مریم 0 comments
۱۳۹۳ آبان ۱۵, پنجشنبه
آتش بدون دود
Posted by مریم 0 comments
۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه
خدا كجاست؟
Posted by مریم 0 comments
عاشورا
Posted by مریم 0 comments