۱۳۹۳ آبان ۲۰, سه‌شنبه

بازيگر كوچولو

فسقلی داشت روی تخته سیاهش با گچ نقاشی مى کشید که یکهو تخته سیاه را هول داد و خرده گچ‌ها روى زمین ریخت. بهش گفتم: برو جارو کوچیکه رو بیار اینجا رو جارو کنم.
گفت: نمى رم آخه سنگینه!
گفتم سنگین نیست، مى تونى. برو بیار
گفت: نه سنگینه!
چندبار این مکالمه تکرار شد تا گفتم: الان تا سه مى شمرم. باید بری بیاری.
دوید به طرف در. تازگی‌ها این تا سه شمردن براى مجبور کردنش به کار‌ها جواب مى دهد. از اتاقش بیرون رفت و رفت تو آشپزخانه تا جارو را بیاورد. صدای آه و ناله‌اش بلند شد که یعنى خیلی سنگین است. دست بردار نبود و آه و ناله مى کرد. صدایش با سرعت خیلی کمى نزدیک مى شد. داشت کم کم باورم مى شد که نکند دارد جارو بزرگه را با خودش مى آورد؟!
نزدیک بود از جایم بلند شوم بروم کمکش. رسید پشت در اتاق و جارو را پرت کرد زمین که یعنى از بس سنگینه از دستم افتاده. بهش گفتم: سنگین نیست برش دار. برش داشت و بعد از دو قدم دوباره جارو را پرت کرد. خودم را از تک و تا نینداختم و دوباره گفتم که جارو سنگین نیست و برش دار. باز جارو را برداشت و نزدیکم که رسید باز جارو را انداخت. دیگه کوتاه آمدم و جارو را برداشتم و نرمه‌های گچ را جارو کردم. خیلی خودم را کنترل کردم که سرش داد نزنم برای پرت کردن جارو. نزدیک بود جارو را بشکند و خراب کند.
این بود یکی از خاطرات من و فسقلی در این روزهای نزدیک سه سالگى!!!

۱ نظر: