۱۳۹۴ آبان ۲۱, پنجشنبه

ياد ايامى

امروز پسرك دوست نداشت كه صبح برود مهدكودك. قرار شد خودش بازي كند و بگذارد من به كارم برسم. اعتراف مى كنم كه لحظه هايي پيش آمد كه دلم تنگ شد براي روزهايي كه صبح تا شب پيش هم بوديم. آفتاب تا ته سالن تابيده بود و من پسرك مشغول. البته لحظه هاي دعوا و كَل كَل هم كه اجتناب ناپذيره. ولي واقعا لحظه هايي كه آدم با بچه اش در روز مى گذرونه فرق داره با شب. وقتي از مهد مى آد تند و تند غذا و ميوه و بازي و مسواك ... خيلي همه چيز سريع بايد انجام بشه چون وقت نيست.
خدا رو شكر كه تونستم دو سال اول زندگى پسرك رو تمام وقت باهاش سپري كنم. خيلي سخت بود ولي فكر كنم ارزشش رو داشت. 

۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه

از جملات قصار پسرك

من: چقدر اين دوتا هاپويى كه لباس هالووين پوشيدن خنده دارن
پسرك: هيچ چيز دنيا خنده دار نيست

۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه

بوس آبدار

پسرك رو گذاشتم مهد. موقع خداحافظى بوسيدمش. برگشت به طرفم. جاى بوس آبدارش هنوز روى لپمه. 

۱۳۹۴ شهریور ۳, سه‌شنبه

دنياي پيچيده بچگى

وقتي با فسقلي به مغازه مى رويم تا اسباب بازي بخريم، يك قانون داريم آنهم اينكه اسباب بازي گران نبايد باشد. فسقلي هم بدون چون و چرا خيال اسباب بازي گران را از سر بيرون مى كند. براى خودم هم هميشه جالب است كه چطور با من سر آن چانه نمى زند! اصلا مطمئن نيستم كه حتى معنى گران را مى فهمد يا نه!
ديروز وقتى رفته بودم از مهد بياورمش، جلوى در آسانسور با غصه به من گفت: "جيبْ بوى" يه ترانسفورمر داره كه "سِوِنتين دالِر " هست!
اول نفهميدم چه مى گويد، چندبار كه تكرار كرد فهميدم منظورش قيمت اسباب بازي ترانسفومر است. جا خوردم! يعنى در سن سه سال و هشت ماهگى ممكن است قيمت اسباب بازي براي آدم مهم باشد! فوري بهش گفتم :خب توانسفورمر تو هم "فيفتين دالِر" بوده. دروغ نگفته بودم، حالا درسته كه حراج شده بوده من هم يك كوپن داشتم و در نهايت پنج دلار پولش را داده بودم ولي قيمت اصليش كه پانزده دلار بوده! فسقلي هم خوشحال شد و با خنده گفت : ترانسفورمر منم فيفتين دالِر هست!!! با خودم فكر مى كنم يعنى پسرك معنى قيمت و اين چيزها را مى فهمد، يعنى برايش فرقي مى كرد اگر مى گفتم پنج دلار؟ اصلا كار درستى كردم كه پسرك را مطمئن كردم كه اسباب بازى او هم قيمتش بالاست! شايد بايد برايش توضيح مى دادم كه نبايد ... شايد ... نكند ... اصلا چه دنياي پيچيده اي دارند اين فسقلي ها در سن كودكى! يعنى وقتى فسقلي نوجوان شود دنيايش چطور مى شود!؟!

۱۳۹۴ تیر ۲۹, دوشنبه

تولد

از فسقلي پرسيدم براى تولدم چى مى خرى؟ با تعجب پرسيد مگه بزرگها هم تولد دارن! بهش گفتم آره ديگه، منم تو دل مامى بودم بعد به دنيا اومدم. فسقلي گفت: ولي مامى ديگه همش بزرگ بوده!

داشتم اين خاطره را براى مامى تعريف مى كردم كه فسقلي گفت: مامى هميشه بزرگ بوده،  پس تو دل كى بوده ؟
اشك تو چشمهاى هممون جمع شد ...

۱۳۹۴ تیر ۲۳, سه‌شنبه

از اين روزها

مشكل اين روزهاى ما اين نيست كه مثلا فسقلي فلان اسباب بازي را مى خواهد و ما برايش نمى خريم چون خيلي اسباب بازي دارد. مشكل اين روزهاي ما اين است كه فسقلي اسباب بازي كه مى خواهد هنوز ساخته نشده و ما بايد زنگ بزنيم به"تارگت" يا "تويز آر آس" وبپرسيم چرا آن اسباب بازي را درست نكردند و بايد درستش كنند و كى درستش مى كنند؟

۱۳۹۴ خرداد ۱۸, دوشنبه

فسقلی و احساس مسوولیت

می گم:  من امروز وقت گرفتم برم دکتر.
می گه: ولی من خیلی کوچیکم.
می گم: برای چی؟
می گه: برای اینکه تو رو ببرم دکتر! 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

آلزايمر اجبارى

بايد خودم رو مجبور كنم آلزايمر بگيرم و ديگه هيچ خاطره اي رو كه از سيزده سال قديمى تر باشه به ياد نيارم. چون بعدش يادم مى آد كه هر چى يادگارى داشتم از اون موقعها از بين رفته و اشكم سرازير مى شه. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

صداى خدا




روى تكه سنگى نشسته بودم و براى مدت طولانى به اين منظره نگاه مى كردم و به صداها گوش مى دادم، صداى خروس و گاو و گوسفند. گاهى هم صداى ناموزون تراكتور. صداى سكوت از همه صداها بيشتر بود. هيچ صدايى كه نيامد انگار صداى خدا را شنيدم. انگار انعكاس صداى خدا از كوه شنيده مى شد. ياد سوال فسقلي افتادم كه از من پرسيده بود:"چرا خدا نمى آد با ما حرف بزنه كه بفهميم چيه؟" ديگر جواب سوالش را پيدا كرده بودم.

۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

دعا

من: دعا كن پام خوب شه.
فسقلي: خب به خدا بگو!

فيلسوف كوچولو

فسقلي: مامان خدا چيه؟
من: خدا كسيه كه همه ما و همه چيز رو آفريده؟
فسقلي: از كجا فهميدي؟

۱۳۹۳ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

شايد

شايد بايد باور كنم معجزه ديگر اتفاق نخواهد افتاد!

۱۳۹۳ اسفند ۴, دوشنبه

حاضر جواب كوچولو

داشتم به آقاي شوهر مى گفتم كه چقدر دختر صاحبخانه دختر آرام و مظلومى هست. يكهو فسقلي برگشت گفت: كه مثلا گريه مى كنه مى خواد بره بيرون!!!

۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه

غم و شادي اينچنين در هم تنيده ...

سوار قطار شده بودم و منتظر كه حركت كند. ناگهان بيست سي نفر دختر و پسر نوجوان وارد شدند. پر سر و صدا و شلوغ بودند. چهار دختر خودشان را توى دو صندلي چپاندند. نه اينكه جا نباشد، نه، مى خواستند پيش هم باشند. يك پسر ميله هاي قطار را گرفته بود و تاب مى خورد. با هر ترمز كوچك چنان از خودشان صدا در مى آوردند و جيغ مى كشيدند  كه انگار نزديك بوده تصادف كنيم و قطار ترمز شديد كرده. شاد و سرخوش و پرانرژى بودند. از ديدنشان خنده ام گرفته بود. شادمان شده بودم، فقط نمى دانم اين قطره هاي اشك چيست كه از گوشه چشمم جارى شده؟!

۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

هرسال دريغ از پارسال!

يعنى هر سال حرص مى خورم كه چرا مثل آدم اين اختتاميه جشنواره فيلم فجر پخش نمى شه. الان داشتم به خودم مى گفتم آخه به تو چه!
بعد به خودم جواب دادم مگه اسكار به تو ربطى داره!
خيالم راحت شد و به حرص خوردن ادامه دادم.

۱۳۹۳ بهمن ۲۰, دوشنبه

گاهي ...

يكهو دلم براى خدا تنگ شد. چه خوب كه برايمان نوشته است ...

۱۳۹۳ بهمن ۱۸, شنبه

۱۳۹۳ بهمن ۱۲, یکشنبه

ياد روزگار كودكى

يكى از تخصص هاى من در بچگى اين بود كه جاي شكلات و آدامسي كه مامانم از دست ما قايم كرده را پيدا كنم و بهش ناخنك بزنم. حالا در سى و سه سالگى پاستيل هاي فسقلي را قايم كرده ام و مى خواهم كم كم و بعنوان جايزه بهش بدهم، ولي طبق عادت هر وقت از كنار محل اختفا مى گذرم يك ناخنك هم مى زنم. لطفا يكي بيايد اين پاستيلها را از دست من قايم كند!

۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه

۱۳۹۳ دی ۱۹, جمعه

تولد پيامبر و ماجراي عصما بنت مروان يا اسما بنت مروان و ماجراى فرانسه و ...

امسال روز تولد پيامبر خيلي شاد نبودم. دنيا جاي بدي شده. درست نزديك تولد پيامبر چندتا آدم ديوانه به اسم اسلام قتل عام مى كنند . فيس بوك هم جاي خوبي نبود براي روز تولد پيامبر. پر بود از بد و بيراه به پيامبر و ايجاد شك و شبه. يكي از مسايلي كه مطرح شده بود ماجراي عصما بنت مروان بود. توى اينترنت هم كه گشتم مطلبها همون بود كه تو فيس بوك گفته شده بود. از يكي از تاريخدانهاي اسلام پرسيدم چنين جوابي گرفتم كه به نظرم منطقي بود. گفتم اينجا بگذارم شايد جواب يك نفر ديگر هم باشد.

"
كلام در عربستان دارای اهمیت و اثر بود و کلامِ منظوم (شعر) بیشتر اثر داشت و در مبارزات سیاسی، اثر «هجا» که نوعی از شعر است به قدری بزرگ شمرده می شد که اعراب عقیده داشتند زخم هجا مثل زخم شمشیر و نیزه کشنده است.    یکی از شعرای مدینه که علیه محمّد(صل الله علیه و آله) و مسلمین هجا می سرود «کعب بن الاشرف» بود. او به مکّه رفت و چند ماه آنجا ماند و سکنه مکّه را علیه پیامبر(صل الله علیه و آله) و مسلمین تحریک کرد و بعد به مدینه مراجعت نمود. کعب بن الاشرف بعد از مراجعت به مدینه اشعاری را که در هجای محمّد(صل الله علیه و آله) و اسلام می سرود در میدانهای عمومی و در هر نقطه که مردم اجتماع می کردند با آهنگهای مخصوص می خواند یا خوانندگان را وامی داشت که آن اشعار را بخوانند.

از دیگر شعرای معروف مدینه که علیه پیامبر(صل الله علیه و آله) و مسلمین هجا می سرود، زنی بود به نام "عصما بنت مروان" يا «اسما - بنت مروان» که از زنهای زیبای مدینه به شمار می آمد و هم قریحه داشت. شعرهای هجو او علیه محمّد(صل الله علیه و آله)، مسلمانها، قرآن، جبرئیل و خداوند، مسلمین مدینه را بسیار متأثر می کردحتی پیغمبر اسلام(صل الله علیه و آله) هم از شعرهای زنندهی آن زن متألم می شدند. ولی محمّد(صل الله علیه و آله) مردی است حلیم؛ و هرگز بردباری را از دست نمی دهد....   در قرآن به دفعات راجع به صبر و بردباری صحبت شده و هر دفعه خداوند به مردم توصیه کرده است که حلیم باشند و بردباری را از دست ندهند و پیغمبر اسلام(صل الله علیه و آله) نیز از بردباری بسیاری برخوردار هستند. مسلمین نمی توانستند مانند محمّد(صل الله علیه و آله) صبر نمایند و هجای شُعرا، آنها را سخت می آزرد. زیرا می شنیدند که شُعرای مزبور، به پیغمبرشان و خداوند بدگویی می کنند. آنها بدگویی نسبت به خود را می توانستند تحمل نمایند؛ اما هجا سرودن علیه مقدساتشان از طرف آن شعرا برایشان غیر قابل تحمل بود.

یک شب مردی مسلمان و نابینا به خانه عصما (اسما) -بنت مروان- رفت و خنجر خود را تا دسته در سینه آن زن فرو کرد و او به قتل رسید. روز بعد وقتی معلوم شد که عصما (اسماشاعره هجوسرا، بدست یک مرد نابینا به قتل رسیده، سبب حیرت مردم گردید. چون نمی توانستند بفهمند که آن مرد نابینا چگونه وارد خانه آن زن شد و او را در آن خانه یافت و به قتل رسانیدتا اینکه معلوم شد آن مرد از خویشاوندان نزدیک عصما (اسمااست و سالها با او به سر می برده و همه جای خانه اش را می شناخته و از عاداتش اطلاع داشته و می دانسته که آن زن در کجا می خوابد. خبر قتل عصما (اسمابه دست یک مسلمان نابینا در مدینه شایع شد و همه از آن مطلع گردیدند و محمّد(صل الله علیه و آله) هم در مسجد از این خبر مستحضر شد. قاتل نابینا به مسجد آمد و پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسیدند: «آیا تو اسما را به قتل رساندی؟» مرد نابینا گفت: «آری یا رسول الله! و من دیشب او را کشتم. ولی کوچکترین پشیمانی ندارم! و میدانم که این موضوع به قدری بدون اهمیت است که حتی دو بُز هم برای این مسئله شاخ به شاخ نمیشوند!»    ولی پیغمبر اسلام(صل الله علیه و آله) از این واقعه به شدت متأثر شدند. برای اینکه از جنایت نفرت دارند. اما ایشان نمی توانستند برای مجازات قاتل اقدامی بکنند. چون طبق قانون مدینه، هرقبیله در داخل خود استقلال داشت و وقتی قاتل و مقتول از یک قبیله بودند، قبلیه دیگر نمی توانست برای مجازات قاتل اقدام نماید و مجازات آدمکُش، موکول مي شد به تصمیم اعضای خانواده؛ چون تمام افراد یک قبیله عضو یک خانوادهی بزرگ به شمار می آمدند. منتها بعضی نسبت به هم خویشاوند نزدیک بودند و برخی خویشاوند دور

بعد از عصما (اسما)،  شاعر دیگر یعنی کعب بن الاشرف به دست یکی از مسلمین به قتل رسید؛ و این مرتبه نیز قاتل و مقتول از یک قبیله بودند و محمّد(صل الله علیه و آله) نتوانست برای مجازات قاتل اقدام کند. یک شاعر دیگر هم در مدینه بود موسوم به «ابوعفک». که او نیز خداوند و محمّد(صل الله علیه و آله) را هجو می کرد. او نیز به دست یکی از مسلمین که هم قبلیه ابوعفک بود به قتل رسید و بدین ترتیب سه شاعر هجائی یکی بعد از دیگری به دست مسلمین کشته شدند؛ بی آنکه پیامبر(صل الله علیه و آله) بتواند اقدامی جهت مجازات قاتلین آنها بکند."

"
مطالب فوق در كتاب محمد پيغمبري كه از نو بايد شناخت نوشته يك محقق رومانيايي بنام ويرژيل گيور گيو است "


نمى دانم كه "عصما" درست است يا "اسما". ولي نكته مهم اين است كه ماجراي بزها از دهان مرد نابينا گفته شده ولي در اينترنت اكثر جاها اين حرف را از دهان پيامبر مى گويند و بعد نتيجه گيري مى كنند كه خود پيامبر هم دستور قتل مى داده براى اين كارها و ماجراي فرانسه هم طبق اسلام است پس!
خلاصه خواستم اينجا بنويسم اينها را ، شايد يك بنده خداي ديگري هم همين سوال برايش پيش بيايد، آنوقت بيايد اينجا و بفهمد كه ماجرا را طور ديگري نقل كرده اند.
اميدوارم كه دنيا زودتر جاي بهتري شود براى زندگى
واسلام.

۱۳۹۳ دی ۱۷, چهارشنبه

گذشته ها گذشته ...

مادرم هرچه دفتر خاطرات داشته ام از اولين روزي كه نوشتن ياد گرفتم تا روزهاي دانشگاه را دور ريخته است. همه داستانهايي كه نوشته بودم از چهارده سالگى. دفتر كشف الاسرار كلاس پنجم دبستان كه در آن فرمولهاي رياضي كه معلممان ياد مى داد را اثبات مى كردم كه مطمئن شوم درست است يا نه. توى همان دفتر بود كه خودم فرمول تعداد قطرهاي ان ضلعي را كشف كردم. يادم مى آيد از راه استقرا پيدايش كرده بودم. آن روز بي نهايت خوشحال بودم، فكر مى كردم بالاخره دانشمند رياضي شدم. آلبومهاي تمبرى كه نگه داشته بودم كه وقتي پير شدم كلي قيمتى شوند! جزوه هاي درسي! 
همه گذشته ام جمع شده بود در طبقه دوم كمد اتاق سمت چپى كه در يك اسباب كشي دود شد و رفت. آن هم نه الان، سه چهار سال پيش. فقط الان فهميده ام. خوب شد از يك جايي به بعد ديگر ننوشتم. اصلا چه فايده ... يك خاطراتى هست كه توى ذهن آدم مى ماند چه نوشته باشي چه ننوشته باشي. يك سرى خاطرات هم ياد آدم نمى ماند. من هم كه آدم معمولي شدم آخرش و قرار نيست زندگى نامه ام را سالها بعد بنويسند كه آن دفتر هاي خاطرات به درد بخورند ... ولي يك جورهايي دلم گرفته است ... 

يه كلام هم از فسقلي!

 كارتون تماشا كردن فسقلي كه تمام شد خواستم يك برنامه ببينم. كنترل تلويزيون را برداشت و خاموشش كرد و گفت: مامان نبايد تلويزيون ببيني چشمات درد مى گيره!!!