۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه
روزگار كودكي
Posted by مریم 5 comments
۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه
جدا افتاده
امروز درخت بلند و تنومندي ديدم كه گلهاي سفيدي داشت به اندازه يك هندوانه. انگار اين درخت از زمان دايناسورها جا مانده بود.
Posted by مریم 1 comments
۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه
دوري
دوري يعني وقتي مامان بزرگت براي هميشه رفته بهت زنگ بزنن كه مامان بزرگت حالش بده و براش دعا كن. بعد توي خوش باور هم بشيني دعا كني يهو شك كني نكنه ... به آقاي شوهر بگي بعد اون با سر تاييد كنه و تو بشيني شش ساعت تمام زار بزني. اون هم تنهاي تنها.
دوري يعني وقتي بچه ات به دنيا مياد بابات تو گوش چپ و راست عكس بچه ات اذان و اقامه بگه.
دوري يعني بزرگ شدن بچه ات از دريچه دوربين اسكايپ.
دوري يعني مادربزرگها، پدربزرگها، خاله ها و عمه هاي دو بعدي.
دوري يعني نه پير شدن كسي رو مي بيني، نه بزرگ شدن كسي. نه عروسي دوستي مي ري و نه مادر شدن دوستي رو مي بيني. نه مردن كسي رو مي بيني نه به دنيا اومدن كسي رو.
دوري يعني بشيني فيلم عروسيت رو ببيني كه دلت وا بشه. اونوقت وقتي فيلم مي رسه به قسمت سالن و آدمها، بشيني زار زار گريه كني.
دوري يعني يه عالمه حرف كه تنهايي بايد صدبار تكرارش كني تا برات عادي بشن و بتوني فراموش كني. دوري يعني فقط خودتي و خودت. دوري يعني تنهايي ...
دوري يعني يه عالمه حرف جمع شده تو گلوت، از اون حرفهايي كه نه مي شه پاي تلفن گفت و نه مي شه توي چت نوشت، از اون حرفهايي كه فقط مي شه چشم تو چشم گفت.
دوري يعني دوري ... با خودت تعارف نداشته باش دوري يعني اينكه نيستي. نيستي و در نبودنت همه چي داره تغيير مي كنه و تو هنوز تو خيال گذشته هايي.
Posted by مریم 8 comments
آن روزها ... آن روزهای خوب ... آن روزهای دور ...
Posted by مریم 1 comments
۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه
يك روز از اين روزهاي من!
Posted by مریم 3 comments
بن بست
پسر شش ماهه من هنوز معني راه بسته نمي داند. هنوز نمي داند كه هميشه نمي شود از همه چيز عبور كرد. گاهي مي خواهد از ديوار هم آنطرفتر رود. تمام تلاشش را مي كند. دست از تلاش و تكاپو براي عبور نمي كشد تا من سراغش نروم و بغلش نكنم. گاهي به او حسودي ام مي شود كه نمي داند بن بست هم وجود دارد.
Posted by مریم 2 comments
۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه
سقوط
Posted by مریم 2 comments
۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه
قاصدكها ... دلفينها ...
پيشترها هروقت آرزو يا دعايي مي كردم، اگر قاصدكي از آسمان پايين مي آمد يا قاصدكي را لابلاي برگهاي گلي پيدا مي كردم، مطمئن مي شدم كه خدا دعايم را شنيده و حتما به آرزويم مي رسم. امروز كنار دريا ( اقيانوس) كه رفته بودم دعا كردم. توي دلم گفتم خدايا اگه صدامو شنيدي و قراره همه چي درست بشه، يه دلفين توي آب ببينم. يك ربع چشمهام رو دوختم به آبي دريا و چيزي نديدم. باز توي دلم گفتم خدايا مي دونم كه صدامو شنيدي حتي اگه امروز هيچ دلفيني روي آب نياد. يكهو يك دلفين پريد بالا و برگشت توي آب. پشت سرش چندتاي ديگه. تمام وجودم پر از شادي شد. بي اختيار بلند خنديدم. سايه لبخند خداوند روي آب پيدا بود.
Posted by مریم 4 comments
۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه
...
يه حسي بهم مي گه بايد از همين حالا شروع كنم يه نامه بنويسم واسه روزي كه اين فسقلي ازدواج مي كنه و از پيشم مي ره. احتمال خيلي زياد اون موقع فرصت خيلي از حرفها نمي شه.
Posted by مریم 1 comments