۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه
سلام خانوم مدیر
Posted by مریم 10 comments
۱۳۸۸ آذر ۲۴, سهشنبه
عنوان ؟
Posted by مریم 8 comments
۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه
مجله فیلم، اتوبوس، تهران، پاییز، دم غروب ...
Posted by مریم 5 comments
۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه
باران (۲)
Posted by مریم 4 comments
۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه
۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه
صندلی ردیف ششم
من، مرد جوان و مرد چاق هر مسافری را كه سوار هواپیما می شد را با نگاهمان دنبال می کردیم تا بفهمیم عاقبت چه کسی روی این صندلی می نشیند. تقریبا تمام مسافرها سوار شده بودند و اکثر صندلی ها پر شده بود. در دل آرزو می کردم كه مرد چاق هم رضایت دهد و صندلی کنار من خالی بماند.همان موقع که مرد جوان به دوستش اشاره کرد که بیاید و کنارش بنشیند، زن جوانی با یک بچه به بغل از در هواپیما داخل شد. مهماندار، زن را به طرف ردیف ما راهنمایی کرد. مرد چاق به طرف زن رفت كه با او حرف بزند. به او كه نزدیک شد، تصمیمش عوض شد و برگشت و سر جایش نشست. احساس کردم كه مرد جوان هم احساس راحتی نمی کند. از جا به جا شدنش معلوم بود. سرم را بالا آوردم تا خوب کسی را كه قرار است در این سفر کنارم بنشیند، ببینم. لبخند زدم. نه اینکه برایم مهم نباشد. نه اینکه آدم بزرگی باشم و برایم فرقی نکند. توی یکی از برنامه های تلویزیونی دیده بودم كه بهترین کار لبخند زدن است. تا قبل از دیدن آن برنامه، اگر آدم هایی كه معمولی نبودند را می دیدم، سعی می کردم كه نگاهشان نکنم. نگاهم را قایم می کردم. می دانستم كه خیلی زود ترحم را از نگاهم حس می کنند و می دانستم كه از ترحم متنفر هستند. ولی بعد از دیدن آن برنامه اگر آدم عقب مانده یا معلولی را می دیدم، لبخند می زدم. سلام میکردم و آنها هم لبخند می زدند. ولی این دفعه با دفعه های قبل فرق می کرد. باید دو ساعت تمام کنار این خانوم و بچه اش می نشستم. نمی دانستم كه آیا خواهم توانست در طول سفر تمام مدت لبخند بزنم و لحضه ای ترحم را از نگاهم نخواند؟
نه اینکه زن عقب مانده باشد یا اشکالی داشته باشد. اتفاقا خیلی هم زیبا بود. حتما اگر آن بچه بغل زن نبود. مرد جوان ترجیح می داد كه کنار آن زن بنشیند تا کنار دوست چاقش. ولی کودکِ زن مرد را مضطرب کرده بود. نمی توانستم بگویم چند ساله است. قد و قواره اش به بچه های یکی دو ساله می مانست. کله اش خیلی بزرگ بود. خیلی بزرگتر از بدنش. موهایش هم عجیب بود. یک قسمت سرش پر پشت بود و یک قسمت نه. لبهایش باد کرده بود. دماغش کوچک بود. انگار فقط دو تا سوراخ بود. انگشتان یکی از دستانش انگار بهم چسبیده بود. پاهایش مثل بچه های معمولی بود. حد اقل از روی جوراب اینطور بود. چشمانش یک جور خاصی بود. رنگش به نظر خاکستری می آمد.
زن آمد و روی صندلی کنار من نشست. کودکش صدای عجیبی از خودش در می آورد. انگار خرناس می کشید. یک خرناس پیوسته. هواپیما كه بلند شد، کودک ترسید. گریه می کرد ولی گریه اش مثل گریه بچه های معمولی نبود. یک طوری وحشتناک بود. زن کودک را بغل کرده بود و تکان می داد تا آرام شود. ولی کودک آرام نمی شد. زن برایش لالایی می خواند، شعر می خواند، می بوسیدش. درست مثل مادری كه یک کودک طبیعی و زیبا دارد. نمی توانستم درست بفهمم كه چطور این زن اینقدر مادرانه کودکش را در آغوش کشیده و می بوسد. انگار کودکش زیباترین کودک دنیاست. انگار صدای وحشتناک گریه اش را نمی شنید. ناگهان از دماغ کودک خون آمد. مهماندار برای زن دستمال آورد. مرد جوان حالش بهم خورد و از مهماندار خواست كه جایش را عوض کند. زن رو به من کرد و گفت :" شما هم بهتره كه جاتون رو عوض کنید. می دونم كه سارای من اذیتتون می کنه." گفتم : "نه، من راحتم."
دروغ گفتم. راحت نبودم. ولی دلم می خواست این زن و فرزندش را تماشا کنم. سخت بود كه نشان ندهم كه راحت نیستم. سخت بود كه احساس ترحمم را پنهان کنم. می دانستم اندازه این کار از قد و قواره من بزرگتر است ولی می خواستم انجامش بدهم. کاش توی اون برنامه گفته بود كه اگر مدت زمان بیشتری با اینجور آدمها هستید چه حرفهایی بزنید. معمولا اگر یک خانوم با یک نوزاد کنارم بنشیند و بخواهم سر صحبت را باز کنم. اولین چیزی كه می گفتم این بود كه : " چه نی نی نازی، خدا حفظش کنه. چقدر خوشگله. چقدر با نمکه." حتی اگر نوزاد زیبا هم نبود همین حرف ها را می زدم. ولی الان چی باید بگم؟ بگم ساراتون چقدر خوشگله؟ شاید بهتره بپرسم كه چند وقتشه؟ نکنه بگه مثلا هفت یا هشت سال. اونوقت حتما ناراحت می شه. نه بهتره اصلا حرفی نزنم.
Posted by مریم 17 comments
۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه
پر از هشت
Posted by مریم 3 comments
قطره قطره تمام میشود ...
Posted by مریم 0 comments
۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه
عاشق زندگی
یک گلدانی در خانه ما هست كه برای من مظهر عشق به زندگی، زنده موندن، روییدن و سبز موندن هست. اولین بار كه این گیاه سبز بد قواره و دراز وارد خانه ما شد اصلا دوستش نداشتم. دو تا ساقه دراز بود كه چند تا برگ هم داشت. برگهاش هم اصلا قشنگ نبودن. مثل گیاه های هرز تو باغچه. ساقه ها هم به هیچ صراطی مستقیم نبودن. همینطوری خودشون رو ولو میکردن رو میز. دلم نمیومد كه بندازمش بیرون. ولی خیلی منتظر بودم كه خشک بشه و اون وقت با خیال راحت از دستش خلاص بشم. سعی می کردم كه فراموش کنم كه بهش آب بدم. کم محلی های من باعث شده بود كه برگ های قدیمی زرد و خشک بشن ولی هر بار كه بهش سر میزدم تا ببینم حالا میشه از دستش خلاص شد یا نه، می دیدم كه چند تا برگ سبز کوچولو از گوشه اون ساقه های دراز در اومدن. گیاه خونه ما خیال مردن نداشت. کم آبی و بی محبتی حالیش نبود. برگ هاش میریخت ولی میل عجیبی به موندن و سبز بودن داشت. بلاخره من کوتاه اومدم. یعنی این میل به زندگی گیاه توی گلدون شرمندم کرد. اصلا مثل اون یکی گلدون بزرگ و قشنگ نبود كه هرچی هم كه بهش آب و ویتامین می دادم باز خودش رو لوس می کرد و گوشه برگاش رو واسم سیاه می کرد. این گیاه اصلا خیال تموم شدن نداشت. رفتم و واسش یک گلدون بزرگتر خریدم، به پاس این همه عشق به زندگیش گذاشتمش تو پر نور ترین جای خونه. بهش مرتب آب دادم. چند روز بیشتر طول نکشید كه پر شد از برگ های سبز. هر روز پر برگتر و سبزتر می شه. اصلا عین علف هرز رشد می کنه. حالا زیباتر شده، هرچند كه هنوز به هیچ صراطی مستقیم نیست و خودش ولو کرده روی میز، ولی من خیلی بهش احترام میگذارم. واقعا عاشق زندگیه.
Posted by مریم 2 comments
۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه
وقتی بیانیه شماره ۱۳ میرحسین رو خوندم ....
داشتم فکر میکردم چطور میشه مبارزه کرد در حالی كه زندگی میکنیم و چطور میشه زندگی کرد در حالی كه مبارزه میکنیم. چطور میشه مبارزه بشه عین زندگیمون و چطور میشه زندگی بشه عین مبارزمون. چطور میشه هممون عضو راه سبز امید باشیم. یه چیز مثل جرقه اومد به ذهنم. جنبش سبز واسه خودش یک سری علامت هایی داره مثل علامت پیروزی، رنگ سبز، شعار هایی مثل یا حسین میر حسین و ...
میشه همه چیز های خوب رو بکنیم نشانه سبز بودن، همه کار های خوب، مثلا همه سبز ها وقتی از کنار هموطنشون رد میشن لبخند میزنن و سلام میکنند. تصورش رو بکنید كه تمام آدمها تو میدون ولی عصر یا تجریش به جای اینکه اخم کنند و به هم تنه بزنند، به هم لبخند بزنن، به هم سلام کنند. به انرژی مثبتی كه رد و بدل میشه فکر کنید. اونوقت دشمن مجبور میشه اخم کنه، مجبور میشه سلام نکنه. اگه باهم قرار بذاریم كه آدمی كه سبز هست یعنی کسی كه دروغ نمیگه، کسی كه حق کسی رو نمیخوره، یعنی کسی كه ...
ما كه میدونیم بیشماریم، پس اگه باهم قرار بذاریم كه خوب بشیم ، بهتر بشیم ، کاملتر بشیم ، اونوقت حتما کم کم دنیامون هم گلستان میشه. فکر کنم اینجوری میشه كه زندگی میشه عین مبارزه، اینجوری میشه كه مبارزه میشه عین زندگیمون ...
Posted by مریم 6 comments
۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه
سبز سبزم ریشه دارم، من درختی استوارم ...
Posted by مریم 1 comments
۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه
اینجا هم پاییز، داره کم کم میاد ...
Posted by مریم 2 comments
۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه
!
اولین کاری كه وقتی به ایران برگشتم انجام می دم اینه كه می رم یک ساندویچ مخصوص از هایدا می خرم و یک نفس تا آخر می خورم !
Posted by مریم 4 comments
۱۳۸۸ تیر ۲۳, سهشنبه
یکی از همین شب ها
ماشااله خان بادی به غبغب انداخت و گفت: حاج آقا از شما بعیده، من که از حرفهای این جوجه فوکلیها نمی ترسم. هرچی می خوان پشت سرم بگن که فلانی ماشین رو به خاطر چی و کی گرفته. آنکس که حسابش پاک است از محاسبه چه باک است.
آقا جون گفت: اون که البته، ولی من به خاطر این علامت پارک ممنوع گفتم. حالا خود دانید.
صورت ماشااله خان تا بنا گوش سرخ شد. یک "بله" سرسری گفت و سوار ماشینش شد. خیلی خودم رو کنترل کردم که جلوی رویش نخندم ولی تمام راه مسجد تا خونه رو بلند بلند میخندیدم. آقا جون هم هر چند دقیقه یک بار بهم تذکر می داد که خوب نیست دختر تو محل بلند بخنده.
ولی آقا جون هم تمام راه لبخند میزد. عاشق این کارهای آقا جون بودم. قبل از انتخابات هم چند بار اساسی حال این ماشااله خان و دار و دسته اش را گرفته بود.
آقا جون تو راه برام تعریف کرد که ماشااله خان بعد از نماز رفته جلوی صف و گفته که چند تا از ساکنین محل اعتراض کردند به خاطر الله اکبرهای شبانه. گفته که از امشب هر کی الله اکبر بگه به جرم سلب آسایش عمومی دستگیر میشه.
حسابی حالم گرفته شد. گفتم: دروغ میگه مثل سگ، مطمئنم که هیچ کس شکایت نکرده جز خود دروغگوش.
آقا جون گفت : ماشااله خان گفت که معصوم خانم شکایت کرده که بچه اش از خواب میپره و میترسه. سردار هم چند بار از صدای الله اکبر حالش بد شده و بردنش بیمارستان.
گفتم: سردار را که مطمئنم دروغ میگه. سردار از خودمونه، شال سبز دور گردنش رو نمی بینید در نمیاره؟ همون شالی که محمد واسش از کربلا آورده بود. شبی که سردار حالش بد شد همون شبی بود که از تظاهرات ۲۵ خرداد برگشت.
آقا جون گفت: آره ، دکتر سپاسی هم بهم گفت که اون شب دوباره موجی شده بود.
گفتم: مطمئنم که اگه یکی شروع کنه، صدای الله اکبر همه محله به آسمون میرسه.
آقا جون گفت: بلاخره به آسایش مردم هم باید احترام بگذاریم.
محمد گفت: این ماشااله خان غلط کرده به فکر آسایش مردمه. اگه ...
گفتم: اصلا من الان میرم به معصوم خانوم زنگ میزنم ببینم قضیه چی بوده.
به طرف اتاق رفتم تا به معصوم خانم زنگ بزنم. از اتاق که بیرون اومدم صورتم گر گرفته بود. گفتم: کثافت آشغال، آدم از این دروغگو تر تو عمرم ندیدم.
محمد گفت : چی شده؟
گفتم: معصوم خانم گفت که به هیچ کس شکایت نکرده. فقط دیشب که شوهرش رفته توی بالکن که الله اکبر بگه، در را نبسته بوده، بچه هم از خواب پریده و ترسیده. احتمالا ماشااله خان از طبقه پایین شنیده که معصوم خانم به شوهرش میگفته چرا در رو نبسته.
محمد گفت: آخه هنوز سهراب آزاد نشده. ما باید به خاطر مادر سهراب هم که شده الله اکبر بگیم. این تنها کاریه که از دستمون بر میاد.
آقا جون گفت: هنوز خبری از سهراب نشده؟
محمد گفت: نه، مادرش امروز رفته بود زندان اوین ببینه میتونه خبری ازش بگیره یا نه.
گفتم: آقا جون شما باید شروع کنید. بقیه اش با ما. ماشااله خان با شما کاری نداره.
مامان گفت: دست از سر باباتون بر دارید. به اندازه کافی وظیفش رو انجام داده. صد بار واستون گفتم که وقتی داداش بزرگ شما دو تا وروجک به دنیا میومد آقا جونتون تو زندون شاه بود و من تنها بودم. وقتی شما دو قلوها را هم به دنیا میاوردم باز تنها بودم و آقا جونتون جبهه بود. این روزهای پیری دیگه نمیخوام تنها باشم و آقا جونتون گوشه زندون آب خنک بخوره.
آقا جون تلویزیون را روشن کرد. دینگ دینگ اخبار شبکه یک که بلند شد. مامان بهم گفت: پاشو برو ملافه رو تختت را بیار بده میخوام بندازم تو ماشین لباس شویی.
مامان این را گفت و بلند شد و لباسهای چرک را از توی حموم برداشت و ریخت تو ماشین لباس شویی.
مامان به محمد گفت: محمد پاشو هرچی لباس داری که باید اتو بشه بیار اتو کنم. من فردا صبح وقت ندارم لباساتو اتو کنم. نگی نگفتی.
آقا جون زیر زیرکی لبخندی زد و گفت: حاج خانم میخواین من هم برم کولر رو بگذارم رو درجه تندش؟
مامان گفت: بد فکری نیست، خیلی هوا گرم شده.
ملافه را انداختم تو ماشین و روشنش کردم. به مامان گفتم: قربون مامانم برم، کمک نمیخوای؟
مامان گفت: شما دو تا برین سر درس و کارتون. چند روز دیگه امتحانتون شروع میشه.
به محمد گفتم: بیا بریم پشت بوم. یک دفعه دیدی مردم به حرف ماشااله خان گوش ندادند و الله اکبر گفتند.
به آسمون نگاه کردم. نصف ماه پشت ابر بود. دلم گرفت. من و محمد ساکت ایستاده بودیم ببینیم خبری میشود یا نه. سردار هم آمده بود توی بالکن خانه اش. هنوز شال سبز دور گردنش بود. مطمئن بودم که اگر میتوانست صدایش را بلند کند، الله اکبر را خودش شروع میکرد. ولی نمیتوانست. کنارش هم اگر میایستادی به زور صدایش را میشنیدی. من یادم نمی آد ولی آقا جون میگه سرادر صدای خیلی خوبی داشت، ولی از موقعیی که تو جبهه شیمیایی شد دیگه صداش در نیومد. معصوم خانم بچه به بغل با شوهرش هم اومدند تو بالکن خونشون. روی پشت بوم چند تا خونه دورتر هم همسایهها اومده بودند رو پشت بوم. ولی صدای کسی در نمیومد. ماشااله خان داشت ماشینش را توی حیاط خانه شان میشست. فکر کنم بیشتر به خاطر این توی حیاط بود که ببینه چه کسی شروع میکنه که برای درس عبرت بقیه فردا با دار و دسته اش او را بگیرند.
رفتم پایین ببینم میتونم آقا جون رو راضی کنم یا نه. ولی مامانم بهم چشم غره رفت که یعنی با بابات کاری نداشته باش.
آقا جون از مامان پرسید: امروز چندم رجبه؟
مامان جواب که داد، آقا جون گفت: خوب شد یادم افتاد. امشب یه نماز داره که کلی ثواب داره.
دیگه از آقا جون نا امید شدم. حالا کو تا نمازش تموم شه. رفتم پشت بوم پیش محمد. احساس عجیبی بود. همه روی پشت بوم بودیم، ولی کسی صدایش در نمی آمد. البته نه اینکه هیچ کس توی محله مان نباشد که مثل ما فکر نکند. بودند ولی تعدادشان دو برابر ما نبود. محمد گفت: اصلا خودم شروع میکنم.
بهش گفتم: یکی باید شروع کنه که ماشااله خان نتونه فردا دستگیرش کنه و زورش بهش نرسه.
آقا جون اومد تو حیاط و تو حوض وضو گرفت. تعجب کردم که چرا اومده توی حیاط نماز بخونه. جا نمازش را رو به قبله پهن کرد. قامت بست و الله اکبر گفت. آنقدر بلند تکبیر گفت که شوهر معصوم خانم فکر کرد که آقا جون الله اکبر گفتن را شروع کرده و به دنبالش الله اکبر گفت. کم کم صدای الله اکبر از بیشتر خونههای محل بلند شد. من هم تا جایی که می تونستم الله اکبر را فریاد میکردم.
محمد بهم چشم غره رفت و گفت: چه معنی میده صدا تو اینقدر بلند میکنی؟ زشته برای یک دختر.
گفتم: حالا شما امشب کوتاه بیا و غیرتی نشو، فردا نخود میذارم تو دهنم و میام الله اکبر میگم.
مشت هامونو گره کرده بودیم به طرف آسمون و فریاد میزدیم. یکهو چراغهای کوچه خاموش شد. چراغهای هیچ خونه ای روشن نبود. ماشااله خان رفته بود توی خونه اش. ماه از زیر ابر بیرون اومده بود و صورت سردار را روشن کرده بود. میدونستم که هرچند ما صدای سردار رو نمیشنیدیم ولی صداش توی آسمون از همه بلند تره. محمد هر چند لحظه یک بار بغضش را فرو میداد و دوباره فریاد میزد الله اکبر. آقا جون به سجده رفته بود. شانههایش را میدیدم که میلرزید. چشمهای سردار برق میزد. من هم طاقت نیاوردم. صورتم خیس گریه شد. اون شب انگار از آسمون هم صدای گریه میآمد.
Posted by مریم 19 comments
۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه
این بار نوبت آسمان است ...
به مردم عیب می گرفتید که چرا جشن شرکت چهل میلیونی و پیروزی بیست و چهار میلیونی را به کامتان تلخ می کنند.
حالا به آسمان عیب بگیرید که چرا روز عیدتان را پر از غبار کرده است.
شنیدهام که این غبار از سرزمین عراق میآید.
سرزمینی که شهری به نام کوفه دارد،
که علی در آن آرمیده است،
شهری که هر چند کوتاه ولی عدالت علی را به خود دیده است.
شنیدهام که این غبار از عربستان میآید،
سرزمینی که شهری به نام مدینه دارد،
شهر مسجد و خانه و حرم پیامبر،
مدینهای که محمد امین در آن روزگاری قدم بر میداشته،
این غبار از سرزمینی میآید که روزی ابراهیم کعبه را بنا نهاد.
آری، این غبار از سرزمینی مقدس برای شما میآید،
شمایی که ادعای عدالت، امانت و تسلیم را دارید.
۱۵ تیر (۱۳ رجب) سال ۱۳۸۸
Posted by مریم 8 comments
۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه
پس از آن روزهای سبز
دوباره دچار روزمرگی خواهیم شد،
دوباره عادت خواهیم کرد،
به شنیدن دروغ،
به گذشتن از دروغ،
به فراموش کردن دروغ،
و مادرانی که خواهند ماند،
و فرزندانی که دیگر نیستند،
و بدنهایی زخمی و خسته،
و خونهایی بر زمین ریخته،
و آرمانی که باقیست،
و راهی که طولانیست،
و امید که مانده تا دوباره پا بگیرد،
و باز قصههای پدر از انقلابی ناب،
انقلابی در روزهایی دور،
روزهایی که او جان بر کاف
راهی سرزمین جنوب
با من عکس یادگاری گرفت
به امید سرزمینی پر از امید و آزادی
و بازگشت پر از زخم پدر
و باز قصههای انقلاب
قصههایی از امام
کار و کار و کار و کار
که سرزمین مادریم
پر شود از هرچه خوبیست
و باز قصههای مادرم
از آن روزهای خوب
شانه به شانه پدر
برای آزادی
و من که صدای غصه قصهها را میشنوم
و من و آوازی غم انگیز در پس این قصههای خوب
و من که صبر خواهم کرد
صبر تا روزی که دوباره هم پیمان شویم
تا دوباره به پا خیزیم
Posted by مریم 3 comments
۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه
تا همیشه سبز
دستبند سبز از دست بازیکنان تیم ملی بیرون میآورید،
رنگ سبز چمن زمین فوتبال را چه میکنید؟
رنگ سبز درختان،
رنگ سبز چشمان دختران کرد،
سبزی تمام کوههای شمال،
سبزی سبزههای سفره هفت سین.
راستی گنبد مسجد النبی هم سبز است.
تا ابد هر رنگ سبزی برای ما
نشان از مرد بزرگی خواهد بود
که روزهایی سبز را به ما وعده میداد.
Posted by مریم 5 comments
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه
بیداری
چند قدم عقب رفت. همه آدمها حیران بودند. هیچ کس حواسش به دیگری نبود. هر کس به سویی می دوید. انگار از دور دماوند را دید. دلش یک لحظه آرام گرفت. همیشه از دیدن دماوند آرامش می گرفت. ناگهان کوه جلوی چشمانش متلاشی شد. ترس تمام وجودش را فرا گرفت. پریشان بود. تمام آبهای روان شعله ور بودند. ستارهها از آسمان به زمین می ریختند.
باز صدائی شنید. آشنا بود. صدای محمد (ص) بود. جانش آتش گرفت. او که هرگز این صدا را نشنیده بود. چطور می شناخت؟ به سمت صدا رفت. محمد (ص) پشت به او ایستاده بود و امتش را به سوی خویش می خواند. آدمها دسته دسته به سمتش می رفتند. نمی توانست بگوید آدمهایی که می ماندند بیشتر بودند یا آنها که با صورتهایی غمگین دور می شدند. زیاد بودند، زیاد.
خواست یک قدم جلو بگذارد، نتوانست. خواست فریاد بزند و بگوید که اینجاست، نتوانست. نه پاهایش همراهی می کردند و نه زبانش. در آن همه آشوب و پریشانی و ترس، تنها مانده بود. ناگهان آسمان شکافته شد. صدائی آمد. همه را به سمت خود می خواند. آدمها گروه گروه می رفتند که قضاوت شوند. او تنها بود. فریاد زد. آنقدر بلند که شاید خدا صدایش را بشنود و به او رحم کند.
انگار از یک تونل سیاه و طولانی عبور کرده بود. از صدای فریاد خودش از خواب پرید. عرق کرده بود. لیوان آب را برداشت و روی سرش خالی کرد. کشوی میز کنار تخت را باز کرد. "Green Crad" ش را که دید، خیالش راحت شد. به سختیهایش میارزید. ارزشش را داشت. چه فرقی میکرد که بگوید مسیحی است یا مسلمان، یا یهودی . تا صبح چیزی نمانده بود. بلند شد تا دوش بگیرد و برای اولین روز کاریش آمده شود.
ناهار را با یکی از دوستانش که "Scientology" بود قرار گذاشته بود. می دانست که از او خواهد خواست که باز از عقایدش حرف بزند. حرف هایش، مدرک و دلیلهایی که میآورد، به او آرامش می داد. دلش میخواست حرفهای دوستش را بشنود، شاید خوابش را فراموش کند.
*****************************************************************************************************
شرکت در شش ماهی که او در آنجا کار می کرد، سود بی سابقهای کرده بود. رئیس شرکت یک مهمانی به مناسبت این موفقیت ترتیب داده بود. قرار بود از او و چند نفر دیگر تقدیر شود. لباسهای مرتبی پوشیده بود. سعی می کرد روی آدمهای مهم و پر نفوذ تاثیر بگذارد. برای پیشرفت شغلیاش ضروری بود. لبخند می زد. مودب بود. دو لیوان قهوه پشت سر هم نوشید. دیگر قهوه برای بیدار نگه داشتنش کار ساز نبود. سعی می کرد حواسش را جمع کند. وقتی رئیس شرکت صدایش زد تا برود و چند کلمه حرف بزند، نتوانست بیشتر از چند قدم بردارد. از حال رفت و روی زمین افتاد.
از ترس نفسش بند آمده بود. زمین و آسمان قرمز بود. گرد و خاک و باد و طوفان بود و نبود. هر کسی به طرفی می دوید. جلوی مردی را گرفت و پرسید: چه خبر شده؟ مرد جوابش را نداد و به سویی دوید. صدائی شنید ...
Posted by مریم 13 comments
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه
...
زخمه بزن بر سیمهای ساز،
که از هرمِ نفسهای گرمت،
ساز نم کشیده،
در این روزهای پر از غربت،
باز صدای دلنواز گذشته را بیابد.
زخمه بزن بر سیمهای ساز،
و بخوان آواز باران را،
که ببارد،
که بشوید،
که نمایان کند،
که حقیقت،
که سراب،
که بدانیم،
که بفهمیم،
شاید ...
Posted by مریم 5 comments
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه
بیا تا بهار صبر کنیم ...
Posted by مریم 6 comments
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه
رهایی
Posted by مریم 7 comments
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سهشنبه
فیلم "زمین"، یک فیلم کاملا فمینیستی!
Posted by مریم 6 comments
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه
هوای تازه
پنجره را باز میکنم،
تا هوای تازه ببلعم،
همسایه سیگار می کشد،
سرفه نصیبم می شود.
شاید هم اگر اینطور بنویسمش، بهتر باشد:
پنجرهٔ باز،
هوای تازه،
سیگار همسایه،
نصیب من، سرفه.
Posted by مریم 6 comments
۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه
داوطلب
همون موقع بود که نگاهش با نگاه حاجی یکی شده بود و از شرم سرش را پایین انداخته بود. روی یکی از صندلیهای مینیبوس نشست. تکه روزنامهای را از جیبش بیرون آورد. خواند، دوباره تا کرد و در جیبش گذاشت. این روزها روزی صد بار این کار را کرده بود، انگار میخواست یادش نرود که برای چه اینجا آمده است.
به هر مینی که می رسید حرفهای حاجی را در کلاس آمادگی مرور می کرد و سعی می کرد درست طبق آنها مین را خنثی کند. به مین پنجم که رسید مکث کرد. تکه روزنامه را از جیبش بیرون آورد و دوباره خواند. به آسمان نگاه کرد. میخواست در دلش چیزی بگوید ولی نمی توانست. فقط به آسمان نگاه می کرد. نمی توانست با خدا حرف بزند. مطمئن نبود که خدا او را می بخشد.
قبل از خنثی کردن چاشنی، سیم را قطع کرد. یک لحظه دید حاجی به طرفش می دود. خودش را روی مین انداخت. به اینجای کار فکر نکرده بود. ولی وقتی دید حاجی به طرفش میآید، مجبور شد این کار را بکند. توی یکی از فیلمها دیده بود که زمان جنگ بعضی از رزمندهها خودشان را روی مین میندازند تا بقیه رد شوند و آسیب نبینند. او هم دلش نمی خواست حاجی صدمه ببیند.
- خوب انشا ننویس. به خانوم معلمتون بگو که نتونستی انشا بنویسی.
زنش این را گفت و از اتاق بیرون آمد. سعید پرسید: با وام موافقت کردند؟
- نه، گفتند که چون من شوهر دارم و شوهرم هم سالمه و توانایی انجام کار داره، وام بهمون تعلق نمیگیره. گفتند که بیکاری به اونها مربوط نمیشه.
سعید آهی کشید. زنش گفت: ایشالله درست میشه. توکل به خدا.
به اتاق پسرش رفت. پسرش پشت میز نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود.
- چی کار می کنی بابا؟
- دارم فرمهای کنکور رو پر میکنم.
- ایشالله امسال سراسری قبول می شی.
- کاش یه سهمیه ای هم واسه آدمهای فقیر و بی پول تو این فرمها بود.
آمده بود که با پسرش حرف بزند. یادش برود که هرچه امروز هم دنبال کار گشته بود پیدا نکرده بود. یادش برود که با وام موافقت نکرده بودند. یادش برود که دخترش باید برای فردا انشا بنویسد. آمده بود که همه چیز یادش برود و فقط به پسر درسخوانش افتخار کند. دستش را روی شانه پسرش گذاشت و گفت: بابا جان، امسال حتما سراسری قبول می شی. اگه باز مثل پارسال دانشگاه آزاد قبول شدی، خودم یک جوری پول شهریه رو جور میکنم.
پسر دستش را روی دست پدرش گذاشت و لبخند زد. نتوانست به چشمهای پسرش نگاه کند. از اتاق بیرون آمد. روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. روزنامه را باز کرد و یکی یکی تیتر خبرها را خواند. خبر صفحه دوم را که دید هیجان زده شد. گفت: فاطمه، یک کار خوب پیدا کردم. ساکم را ببند. فردا می روم جنوب. مشکل همه حل میشه اگه خدا بخواد.
حاجی که به سعید رسید، سعید دیگه احساس درد نداشت و به آسمان خیره مانده بود. حاجی سعید را بغل کرد و به طرف ماشین برد. تکه روزنامه از دست سعید پایین افتاد. تکه روزنامهای که این خبر را داشت:
"کشته شدگان مناطق آلوده به مین هنگام پاک سازی شهید محسوب می شوند"
Posted by مریم 17 comments
۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سهشنبه
تولد عید شما مبارک!
Posted by مریم 6 comments
۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه
صابر
حرومزاده را که گفت، انگار دیگر نمی شنیدم چه می گوید. یکی از بعد از ظهرهای گرم تابستان بود. با دوچرخه صورتی رنگم دور حیاط می چرخیدم. معصومه و سپیده لی لی بازی می کردند. سامان در گوش محمد چیزی گفت. محمد به پارسا اشاره کرد. سه تایی به طرف صابر رفتند. صابر همیشه گوشه حیاط می نشست و بازی ما را تماشا می کرد. هیچ وقت با ما بازی نمی کرد. ما هم دوست نداشتیم که با او بازی کنیم.
باز گفت حرومزاده و باز من دیگر نشنیدم چه می گوید. صابر که دید بچهها به طرفش میآیند، خوش حال شد. شاید فکر می کرد می خواهند او را هم در بازیشان راه دهند. سامان گفت:صابر می خواهیم یک بازی جدید بکنیم. تو هم باید تو بازی باشی.
صابر لبخند زد. سامان ادامه داد: از در جلوی مسجد میریم تو و از در پشتی بیرون می آییم.
صابر پرسید : این دیگه چه جور بازیه؟
محمد گفت: سامان از یکی از زنهای همسایه شنیده که اگه بچه حرومزاده وارد مسجد بشه، دماغش خون میاد. ما هم می خواهیم امتحان کنیم ببینیم درسته یا نه.
لبخند روی لبان صابر خشکید. پارسا گفت : نترس. تازه اگه از دماغت خون نیاد، می فهمیم که تو حرومزاده نیستی و دیگه هیچ کس بهت نمی گه حرومزاده.
صابر یک قدم عقب رفت. از پشت به دیوار خورد. پسرها جلوتر رفتند. با دوچرخه صورتیم به آنها رسیدم. نگاهم به نگاه صابر گره خورد، درست مثل همون بعد از ظهر زمستونی که صابر و مادرش وارد حیاط شدند. مادرش دو تا کیسه بزرگ سبزی به دست داشت. برای همسایهها سبزی پاک می کرد. کارهای نظافت ساختمان را هم انجام می داد. پدر بزرگ صابر سرایدار ساختمان ما بود. زنهای همسایه می گفتند که از دست دخترش دق کرد و مرد. همسایهها بعد از مرگ پدربزرگ صابر، دلشان سوخت و مادر صابر را که آن روزها حامله بود بیرون نکردند.
صابر و مادرش از کنار من که داشتم تازه دوچرخه سواری یاد می گرفتم رد شدند. چند قدم جلوتر از کنار دو تا از زنهای همسایه هم گذشتند. نمی دانم مادر صابر چه شنید که کیسه سبزیها را زمین انداخت و به طرف زنها رفت و فریاد زد: آره، راست می گین، این بچه حروم زده است. چی کارش کنم ...
از صدای فریاد مادر صابر ترسیدم، تعادلم بهم خورد و زمین خوردم. همان موقع بود که نگاه من و صابر بهم گره خورد. یک هفته بعد از آن بعد از ظهر مادر صابر برای همیشه رفت و از او دیگر خبری نشد.
صابر فریاد می زد. ولی صدایش بین صدای خنده و هیاهوی پسرها که دستانش را گرفته بودند و به طرف مسجد می بردند، گم بود. مسجد با حیاط ما چند متر بیشتر فاصله نداشت. از حیاط که بیرون رفتند، صابر خودش را روی زمین انداخت و زانویش روی آسفالت کشیده شد. سامان دست بر دار نبود. بقیه هم به حرف او گوش می دادند. وقتی دیدم از زانوی صابر خون میآید، ترسیدم و به طرف حیاط برگشتم. فردای آن روز از مادر سامان که خانه مان آمده بود شنیدم که بابا ابراهیم، خادم مسجد، صابر را از دست پسرها نجات داده. مادر سامان شنیده بود که صابر چنان خودش را در بغل بابا ابراهیم انداخته و گریه کرده که پسرها هم به گریه افتادند. از آن روز به بعد، دیگر هیچ کس صابر را ندید. بابا ابراهیم هم هیچ وقت نگفت که صابر را کجا برده.
گفت: حواست به من هست یا نه؟ چرا چیزی نمیگی؟ نکنه تو هم طرفدار اون مردک حرومزاده هستی؟
آن روزها نمیدانستم که حروم زاده یعنی چه؟ فکر میکردم که حتما صابر کار بدی انجام داده که به او می گویند حرومزاده.
نگاهم می کرد. منتظر بود که چیزی بگویم. تلفن همراهش زنگ زد.
-الو، خوب شد خودت زنگ زدی ... عوضی ... حرف نزن ... خفه شو حروم زاده ...
از اتاق بیرون رفت و در را محکم بست. دیگر نشنیدم چه می گوید. به این فکر می کردم که هروقت صابر می شنود یکی می گوید حرومزاده تا فحش دهد چه حالی می شود.
Posted by مریم 14 comments
۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه
مانده تا دیر شود ...
خواست به پیرمرد فکر کند که یادش آمد بعضی روزها همین پیرمرد مهربان، چقدر لجباز و یکدنده می شود. همین دو روز پیش بود که سر سرمای هوا بحثشان شده بود. هر چه گفته بود که هوا سرد است و باید پالتو و شالگردنش را همراهش ببرد. پیر مرد به حرفش گوش نکرده بود. آخر سر هم سرما خورده بود و همین الان هم که پشت در اتاق عمل نشسته هر چند دقیقه یک بار عطسه میکند و زمین و زمان با صدای عطسهاش می لرزد. پیرزن با خودش گفت:" نکند در عالم بیهوشی پیرمردش دوباره لجباز شود و نخواهد به حرفش گوش دهد". لبخندی زیرکانه زد و باز هم با خودش گفت: "ای پیرمرد لجباز، به تلافی دو روز پیش، قبل از بیهوشی به تو فکر نمی کنم".
یاد بچههایش افتاد. هر کدامشان یک طرف دنیا مشغول کار خودشان بودند. هفتهای یک بار تلفن می زدند و گاهی هم به دیدنش میآمدند. فرزندانش را بیشتر از هر چه که در دنیا هست دوست داشت. مگر می شود مادر بود و بچهها را دوست نداشت. ولی ترسید در عالم بیهوشی دوباره تنها بماند. تنهایی تمام این سالها که یادش آمد، ترجیح داد به چیز دیگری فکر کند. دامادها و عروسهایش هم هرچند همه خوب بودند، ولی جگر گوشههایش با آنها رفته بودند و او را تنها گذشته بودند. به آنها هم نمی توانست فکر کند. یاد دوستانش افتاد. از پروانه سالها بود که خبری نداشت. یادش آمد که پنجاه تومان هم از او طلبکار است. به خاطرات شیرین با پروانه بودن هم نمی توانست فکر کند. وسط عمل یکهو یاد طلبش بیفتد چه؟ شیوای خدا بیامرز هم که یادش آمد، از خودش خجالت کشید. قبل از مرگ شیوا می توانست بیشتر به او سر بزند و این کار را نکرده بود.
به آدمها نمیشد فکر کرد. یاد خوراکیهایی افتاد که دوستشان داشت. جوان که بود عاشق بستنی بود. ولی از وقتی قند خونش بالا رفته بود، بستنی شده بود آینه دقش.
دنبال کسی یا چیزی می گشت که همیشه بوده، همیشه خوب بوده، همیشه مهربان بوده، همیشه ... یادش آمد. خواست به اویی فکر کند که همیشه هست که بیهوش شد. دیگر فرصت انتخاب نداشت.
Posted by مریم 18 comments
۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه
در راه ...
که چنین بی تاب شدم.
دوباره کدام قاصدک به آسمان رسید،
که پرندگان چنین می خوانند.
دوباره کدام دخترک چهارده ساله بی پروا عاشق شد،
که پروانه ها چنین در هوا می رقصند.
دوباره کدام پسرک پانزده ساله از مدرسه فرار کرد،
که علفهای آن دورها زیر نور آفتاب چنین می درخشند.
دوباره کدام مادر کودکش را در آغوش کشید،
که خورشید چنان مادرانه به زمین می تابد.
دوباره صدای قدمهای چه کسی میآید،
که دلتنگ شدم.
از حیرانیم کم می شود،
شاید،
وقتی به آن ساختمان بلند برسم.
Posted by مریم 9 comments
۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه
روزی که باید شجاع می شدم!
Posted by مریم 9 comments
۱۳۸۷ بهمن ۱, سهشنبه
قبله که رو به آب باشد ...
قبله که رو به آب باشد،
آب که آبی و زلال باشد،
آسمان که صاف و آفتابی باشد،
رو برویت که درختان سرکشیده به آسمان باشد،
پشت سرت که درختان همیشه سبز سرو و کاج باشد،
همه جا که پر از سکوت طبیعت باشد،
گاه گاهی که پرندهای بخواند،
خورشید که از بین شاخههای درخت چشمک بزند،
نماز که بخوانی،
درخشش آب که چشمهایت را نوازش کند،
زیبایی آنچه که می بینی تو را به خدا نزدیکتر که کند،
چنان خود را در محضر خدا احساس خواهی کرد که گیج و مست می شوی،
دلت میخواهد ساعتها بنشینی، سلام را داده ای، ولی دلت نمی آید نماز را تمام کنی.
اثرش خواهد ماند، به راحتی از یادت نخواهد رفت،
آنقدر که فردای آنهمه زیبایی نمی توانی درس بخوانی،
درخشش خیره کننده آب جلوی چشمانت می آید و وادارت میکند تا بنویسی " قبله که رو به آب باشد ...
Posted by مریم 11 comments
۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه
توهم یک توطئه
جلسه گذاشتند و فکر کردند. فکر کردند و فکر کردند تا یکی از اعضای جلسه پیشنهاد هوشمندانهای داد. طرحش نه تنها خرج کمتری داشت بلکه سود آور هم بود. همین شد که دستگاه GPS اختراع شد.
تلویزیون را که روشن می کردی از آن دستگاه می گفت. روزنامه را که ورق می زدی تبلیغات GPS را در هر صفحه می دیدی. تمام بیلبردهای شهر پر بود از تبلیغ آن دستگاه. بعد از چند ماه تبلیغ بالاخره دستگاه GPS به بازار آمد. چند ماه یک بار هم مدل بالاتری به بازار میآمد و مدلهای قبلی ارزانتر می شدند تا همه مردم بتوانند GPS داشته باشند. تا می توانستند راه و پل و بزرگراه های پیچ در پیچ ساختند که کسی دیگر نتواند بدون GPS حتی راه خانهاش را پیدا کند. آنقدر GPS ها را هوشمند کرده بودند و آنقدر انتخابهای مختلف برای پیدا کردن یک راه وجود داشت که هر از چند گاهی وقتی یکی از آن دستگاه ها راه عجیبی را پیشنهاد می داد، راننده با خود فکر می کرد حتما به خاطر ترافیک یا عوارض راه یا چراغ قرمز این راه را نشان می دهد.
خوب به مردم آن شهر وقت دادند تا به GPSها عادت و اطمینان کنند. دیگر کسی از فکرش برای پیدا کردن راه استفاده نمی کرد. بالاخره روز موعود فرا رسید. فرمان حمله داده شد. تمام GPSها فقط و فقط راهی را نشان می دادند که به بیابان ختم میشد. هیچ کس هم شک نمی کرد و همان راهی را می رفت که GPS ماشینش نشان می داد. یک نفر پیش خودش فکر می کرد که حتما یک راه جدید ساخته شده. دیگری که برای اولین بار به مکانی که قرار داشت می رفت به دوستش بد و بیراه می گفت که چرا جای به این پرتی را انتخاب کرده. چند ساعتی بیشتر طول نکشید که شهر خالی از سکنه شد. به راحتی شهر را تسخیر کردند. بدون اینکه حتی خون یک نفر ریخته شود!
Posted by مریم 4 comments
۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه
مرا عهدیست با جانان ...
می خواهی تو هم پایین بروی، به آب برسی، اولین قدم را هنوز بر نداشتهای که احساس می کنی دلت نمی خواهد به رود نزدیک شوی. دلت میگیرد، می نشینی و از دور فرات را نگاه می کنی. می خواهی با فرات حرف بزنی. از او بپرسی چرا وقتی کودکان حسین تشنه بودند، نخروشیدی؟ طغیان نکردی و خود را به چادرهای یاران امام نرساندی؟ می خواهی بپرسی وقتی علی اکبر زخمی شد، چرا قبل از شهادتش خود را به لبان تشنهاش نرساندی و سیرابش نکردی؟ می خواهی بپرسی که چرا وقتی مشک عباس سوراخ شد، خودت را به مشک نرساندی و مشک را پر نکردی تا آب به خیمهها برسد؟ می خواهی بپرسی که چرا سیل نشدی، چرا گذاشتی بهترینهای بشریت در کنارت تشنه لب شهید شوند و تو همچنان اسیر سیاهی ماندی و راه خودت را رفتی؟
نه، دلت نمی خواهد به فرات نزدیک شوی. دلت نمی خواهد دستانت را در آب بشویی. بلند می شوی. پشت می کنی به رود خروشان و همیشه پر از آب. به حرم می روی تا دوباره یک دل سیر برای خودت گریه کنی.
Posted by مریم 3 comments