۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه
کشف جدید
Posted by مریم 3 comments
۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه
یه بوس کوچولو
Posted by مریم 2 comments
۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه
به رنگ قرمز آلبالویی
آفتابی که بعد از ظهرها از پنجره به اتاقمان میتابد، شاعرانه است. بلند است و تا وسطهای اتاق میآید. اتاق را یک جور خوبی روشن میکند. یک جور رمانتیک، خیال انگیز. آدم را شاعر میکند. حداقل آدم را وادار به خیالهای شاعرانه میکند.
Posted by مریم 2 comments
۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه
۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه
۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه
به خاطر شبهای سه شنبه
دستش را جلوی دهانش میگیرد و خمیازه میکشد. به بدنش کش و قوسی میدهد و دوباره زل میزند به صفحه کامپیوتر. میز او جلوتر از همه میزها و درست کنار اتاق خانم رییس است. دست از پا خطا کند خانم رییس از پشت دیوار شیشهای اتاقش او را میبیند. پیش خودش فکر میکند حتما خانم رییس حساب دقیقههایی را که با تلفن حرف زده یا اسام اس زده، دارد و احتمالا از حقوق ماه آیندهاش کم میکند. پروژهای که باید انجام میداد را تمام کرده، ولی تصمیم گرفته که یکی دو ساعت بیشتر بماند.
امروز بعد از ناهار، خانم رییس همه کارمندها را جمع کرد و آمار ساعتهای کاری کارمندها را بلند برای همه خواند. دو نفر از کارمندها را هم که ساعت کاریشان بیشتر از همه بود تشویق کرد. کمترین ساعت کاری مال او بود. دلش میخواست جلوی همه کارمندها بایستد و بگوید که درست است که ساعت کاریش از همه کمتر است ولی همیشه کارها را به موقع تحویل داده. چرا باید وقتی کاری ندارد در شرکت بماند و وقت تلف کند؟ ولی بیخیال شد و فقط لبخند تحویل رییس داد. آخر جلسه خانم رییس گفت که امیدوار است که این ماه کارمندها بیشتر از گذشته کار کنند و حتی قول تشویقی هم داد.
به خاطر تشویقی نبود که تصمیم گرفته بیشتر بماند. حوصله ندارد از شرکت بیرون برود. احساس پوچی میکند. هر از چند گاهی این حس بهش دست میدهد. شاید نمایش خانم رییس هم بیتاثیر نبوده. همیشه دلش میخواسته کار مهمی انجام دهد. هر سه شنبه شب که ماهواره برنامه آن خانم مجری را نشان میدهد که آرزوهای دیگران را بر آورده میکند، هوایی میشود. مثلا یک بار خانم مجری یک عالمه پول به خانوادهای داد که هشت قلو داشتند. پول برای دانشگاه رفتن هر هشت بچه کافی بود. بیشتر از اینکه دلش بخواهد جای آن پدر و مادر باشد که آرزویشان بر آورده شده، دلش میخواهد جای خانم مجری باشد. دلش آن لبخند خانم مجری را میخواهد. لبخند رضایتی از اعماق وجود. بارها و بارها به شوهرش گفته که باید برود صدا و سیما و پیشنهاد یک همچین برنامهای را برای ایران بدهد. مثلا اول از بر آوردن آرزوهای بچهها شروع کنند. به همه بچههای ایران بگویند که آرزوهایشان را توی نامه بنویسند و برای او بفرستند. بعد از شرکتهای بزرگ پول تبلیغات بگیرند و آرزوهای بچهها را بر آورده کنند. مثلا اسباب بازیهایی که دوست دارند برایشان بخرند، یا بروند بابای یک بچه را از زندان آزاد کنند، بعد باهم بروند خانه آنها و آن بچه یکهو ذوق کند و از خوشحالی جیغ بکشد و آنوقت لبخند رضایت روی لبهای او بنشیند. یا مثلا فلان فوتبالیست معروف یا بازیگر معروف را ببرند خانه دختر دوازده سالهای که آرزوی دیدن آنها را دارد. از فکر کردن به جیغهای پر از شادی آن بچهها هم مو بر تنش سیخ میشود و روی لبهایش لبخند رضایت نقش میبندد. هر بار که آرزویش را برای شوهرش تعریف میکند. شوهرش میخندد و میگوید: آرزو بر جوانان عیب نیست رویا خانم!
رویا در حالی که هنوز به کامپیوترش زل زده، باز دلش میخواهد یک کاری انجام دهد. از آن کارهایی که لبخند رضایت روی لبانش نقش ببندد. هرچه رویا میبافد به این نتیجه میرسد که برای هر کار بزرگی احتیاج به پول دارد. یکبار که با شوهرش لیست پولدارهای دنیا را از اینترنت نگاه میکرد، به این نتیجه رسید که از صاحب فیس بوک یا ویندوز یا شرکت اپل هیچ چیز کم ندارند. مطمئن بود که او و شوهرش میتوانند فکر بکری بکنند. یک اختراع یا کشفی بکنند و پولدار شوند. پیدا کردن یک ایده نو همیشه دغدغه ذهنی او و شوهرش بوده. ولی بیشتر اوقات بعد از چند ساعت تحقیق میفهمند که ایدهشان قبلا به ذهن یک نفر دیگر رسیده. رویا معتقد است که اصولا یک مقدار دیر به دنیا آمده. حاضر است شرط ببندد که اگر قبل از اقلیدس به دنیا میآمد، الان بچهها در مدرسه به جای هندسه اقلیدسی، هندسه رویایی میخواندند.
هفته پیش خانم مجری در آخر برنامه سه شنبه شب از همه خواست که هنگام رانندگی اسام اس نفرستند. بعد تصویر چند نفر را که به خاطر فرستادن پیغام معلول شده بودند، نشان داد. بعد از برنامه رویا برای ناهار فردای خودش و شوهرش غذا پخت و بعد از پختن غذا رفت دوش بگیرد که ناگهان مثل ارشمیدس که از حمام بیرون پریده بود و ندا داده بود که "یافتم یافتم"، از حمام بیرون پرید و یکراست رفت اتاق کار شوهرش و فریاد زد که "یافتم یافتم". شوهرش از دیدن او که با هیجان حرف میزد و از موهایش آب میچکید، زبانش بند آمده بود و نمیدانست چه باید بگوید.
-بالاخره یه ایده توپ به ذهنم رسید که مطمئنم پولدارمون میکنه.
شوهرش که هاج و واج به او نگاه میکرد، گفت: چی؟
- یه برنامه برای تلفنها مینویسیم که نذاره رانندهها موقع رانندگی اسام اس بزنن. مثلا سرعت رو چک کنه و اگه سرعت بیشتر از سرعت راه رفتن بود تلفن رو قفل کنه.
رویا نفس عمیقی کشید. سعی کرد به خودش مسلط شود و ادامه داد.
- صبر کن... این ایده یه اشکالی داره... کسی که راننده نیست و تو ماشین نشسته هم نمیتونه پیام بفرسته، یا کسی که تو قطاره... آها فهمیدم،،، اگه شخص در حال حرکت، دو تا انگشت شستش رو به مدت یک دقیقه بذاره رو صفحه موبایل، اونوقت قفل تلفن باز میشه.
- اینجوری که رانندهها رو میفرستی تو باقالیها و بیشتر باعث کشته شدن اونها میشی!
- مسخره بازی در نیار. خیلی هم طرحم خوبه. حالا باید یک مقدار بیشتر روش فکر کنم.
-اول برو خودتو خشک کن که سرما نخوری.
- فکرشو بکن، تمام سازمانهای رانندگی دنیا طرحم رو میخرن. همه دنیا از من قدردانی میکنند. حتی ممکنه یه روز برم تو برنامه سه شنبه شبها!
آن شب رویا تا صبح خوابهای خوب دید. خواب دید که جایزه نوبل گرفته، حتی جایزه اسکار هم گرفت! فردای آن شب بر عکس همه روزها زودتر از شوهرش بیدار شد. آنقدر شاد بود و انرژی داشت که قهوه هم نخورد تا سرحال بیاید و بتواند سر کار برود. ولی شوهرش به سختی از خواب بیدار شد.
- چرا اینقدر کسلی؟
- نذاشتی دیشب بخوابم. از بس که از گرفتن جایزه نوبل و سیمرغ و اسکار خوشحال بودی... حالا چرا موقع سخنرانی اینقدر دستاتو تکون میدادی؟ نزدیک بود کور شم از بس انگشتهات خورد توی چشمم.
- عیب نداره، عوضش به این فکر کن که به آرزوهامون میرسیم.
- واقعا که به جای یه تخته، چند تا تختهات کمه دختر جان!
رویا همانطور به مانیتور زل زده و خیال بافی میکند. خانم رییس چراغهای دفترش را خاموش میکند. از اتاقش بیرون میآید. رویا را که میبیند، میگوید "خسته نباشید!"، بعد لبخند رضایتمندی میزند و خوشحال از اینکه برنامه تشویقی ظهر روی کم کارترین کارمند شرکت اثر گذاشته از شرکت بیرون میرود.
Posted by مریم 5 comments
۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه
تف سربالا
Posted by مریم 0 comments
۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه
وابستگي
Posted by مریم 4 comments
۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه
غربت
(این داستان اینجا هم چاپ شده است.)
Posted by مریم 0 comments
۱۳۹۱ تیر ۲۷, سهشنبه
ما ... آدمها ...
(این داستان اینجا هم چاپ شده است.)
Posted by مریم 2 comments
۱۳۹۱ تیر ۱۳, سهشنبه
در احوالات بچه داری!
۴- وقتي بچه خوابشه مي گيره شروع مي كنه به بهانه گرفتن. خيلي خسته هست ولي بلد نيست بخوابه. دلت مي خواد زودتر بخوابه و بتوني به كارات برسي. ولي وقتي توي بغلت خوابش مي بره ديگه دلت نمي ياد زمينش بگذاري و بري سر كارات. دلت مي خواد همينجوري بشيني و فقط نگاهش كني.
۲۰- واقعا برام سواله كه چه فرقي هست بين اينكه به فاصله بيست سانتي از بچه بشيني و كاري نكني و بچه هم اصلا باهات كاري نداشته باشه، با اينكه به فاصله چند متر اونطرفتر بشيني و بتوني يه كوچولو يه كاري انجام بدي و باز بچه بهت كاري نداشته باشه؟!
Posted by مریم 7 comments
۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه
روزگار كودكي
Posted by مریم 5 comments
۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه
جدا افتاده
امروز درخت بلند و تنومندي ديدم كه گلهاي سفيدي داشت به اندازه يك هندوانه. انگار اين درخت از زمان دايناسورها جا مانده بود.
Posted by مریم 1 comments
۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه
دوري
دوري يعني وقتي مامان بزرگت براي هميشه رفته بهت زنگ بزنن كه مامان بزرگت حالش بده و براش دعا كن. بعد توي خوش باور هم بشيني دعا كني يهو شك كني نكنه ... به آقاي شوهر بگي بعد اون با سر تاييد كنه و تو بشيني شش ساعت تمام زار بزني. اون هم تنهاي تنها.
دوري يعني وقتي بچه ات به دنيا مياد بابات تو گوش چپ و راست عكس بچه ات اذان و اقامه بگه.
دوري يعني بزرگ شدن بچه ات از دريچه دوربين اسكايپ.
دوري يعني مادربزرگها، پدربزرگها، خاله ها و عمه هاي دو بعدي.
دوري يعني نه پير شدن كسي رو مي بيني، نه بزرگ شدن كسي. نه عروسي دوستي مي ري و نه مادر شدن دوستي رو مي بيني. نه مردن كسي رو مي بيني نه به دنيا اومدن كسي رو.
دوري يعني بشيني فيلم عروسيت رو ببيني كه دلت وا بشه. اونوقت وقتي فيلم مي رسه به قسمت سالن و آدمها، بشيني زار زار گريه كني.
دوري يعني يه عالمه حرف كه تنهايي بايد صدبار تكرارش كني تا برات عادي بشن و بتوني فراموش كني. دوري يعني فقط خودتي و خودت. دوري يعني تنهايي ...
دوري يعني يه عالمه حرف جمع شده تو گلوت، از اون حرفهايي كه نه مي شه پاي تلفن گفت و نه مي شه توي چت نوشت، از اون حرفهايي كه فقط مي شه چشم تو چشم گفت.
دوري يعني دوري ... با خودت تعارف نداشته باش دوري يعني اينكه نيستي. نيستي و در نبودنت همه چي داره تغيير مي كنه و تو هنوز تو خيال گذشته هايي.
Posted by مریم 8 comments
آن روزها ... آن روزهای خوب ... آن روزهای دور ...
Posted by مریم 1 comments
۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه
يك روز از اين روزهاي من!
Posted by مریم 3 comments
بن بست
پسر شش ماهه من هنوز معني راه بسته نمي داند. هنوز نمي داند كه هميشه نمي شود از همه چيز عبور كرد. گاهي مي خواهد از ديوار هم آنطرفتر رود. تمام تلاشش را مي كند. دست از تلاش و تكاپو براي عبور نمي كشد تا من سراغش نروم و بغلش نكنم. گاهي به او حسودي ام مي شود كه نمي داند بن بست هم وجود دارد.
Posted by مریم 2 comments
۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه
سقوط
Posted by مریم 2 comments
۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه
قاصدكها ... دلفينها ...
پيشترها هروقت آرزو يا دعايي مي كردم، اگر قاصدكي از آسمان پايين مي آمد يا قاصدكي را لابلاي برگهاي گلي پيدا مي كردم، مطمئن مي شدم كه خدا دعايم را شنيده و حتما به آرزويم مي رسم. امروز كنار دريا ( اقيانوس) كه رفته بودم دعا كردم. توي دلم گفتم خدايا اگه صدامو شنيدي و قراره همه چي درست بشه، يه دلفين توي آب ببينم. يك ربع چشمهام رو دوختم به آبي دريا و چيزي نديدم. باز توي دلم گفتم خدايا مي دونم كه صدامو شنيدي حتي اگه امروز هيچ دلفيني روي آب نياد. يكهو يك دلفين پريد بالا و برگشت توي آب. پشت سرش چندتاي ديگه. تمام وجودم پر از شادي شد. بي اختيار بلند خنديدم. سايه لبخند خداوند روي آب پيدا بود.
Posted by مریم 4 comments
۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه
...
يه حسي بهم مي گه بايد از همين حالا شروع كنم يه نامه بنويسم واسه روزي كه اين فسقلي ازدواج مي كنه و از پيشم مي ره. احتمال خيلي زياد اون موقع فرصت خيلي از حرفها نمي شه.
Posted by مریم 1 comments
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه
حادثه
Posted by مریم 7 comments
واژه جدید
Posted by مریم 0 comments
۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سهشنبه
دلتنگم ...
لعنت به اين همه قانون نانوشته كه اگر آدم بخواهد چند صباحي به دلش رفتار كند كنار گذاشته مي شود از اين مسابقه. دلم جزيره اي را مي خواهد خالي از اين همه قانون و مسابقه. دلم جزيره اي را مي خواهد كه زمان در آن ايستاده باشد. اصلا دلم اتاق نوجواني ام را مي خواهد. آنجا براي آقاي شوهر و آقاي كوچك هم جا هست.
Posted by مریم 3 comments
۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه
زبان جديد
چندبار حرف "ح" را بلند تكرار كنيد و بعد حرف "خ". دقت كنيد كه از كجاي حلقتان هر كدام از اين حروف را ادا مي كنيد. حالا سعي كنيد كه حرف جديدي بگوييد از جايي از حلقتان كه بين جاي "ح" و "خ" باشد، همينجوري مي شود كم كم يك سري حرف جديد و بعد هم زبان جديد ساخت. زباني كه فقط خودتان از آن سر در مي آوريد. مي توانيد براي هر كدام از حروف جديد هم شكلهاي جديد براي نوشتن آنها درست كنيد!
Posted by مریم 1 comments
۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سهشنبه
براي اولين بار
ديروز براي اولين بار تونست كه دمر بشه. حواسم بهش نبود. داشتم جمع و جور مي كردم. يهو برگشتم و ديدم كه دمر شده. از خوشحالي مي خواستم جيغ بكشم. احساس مي كردم كه پسرم قهرمان شده. ولي خودش نفهميده بود كه چه كار بزرگي كرده. غرغر مي كرد كه برش گردونم. آخه اصلا دوست نداره كه دمر باشه! اول به آقاي شوهر زنگ زدم و بعدش هم به مامانم اينها و خبر موفقيت كوچكم را دادم. كاش اينقدر من و اين كوچولو تنها نبوديم و ذره ذره بزرگ شدنش رو عزيزترين هايمان هم مي ديدند.
Posted by مریم 2 comments
۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه
آدرسش فسقلیه ولی اسمش قاصدک تنها! :(
ای بابا، چرا هر چند وقت یک بار یک وبلاگ غم انگیز می خوره به پست من. خیلی دردناکه، پست های اول رو می خونم پر از شادی و امیده و یهو آخرش همه چی خراب می شه.
Posted by مریم 2 comments
۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه
پياده روی
پرواز مرغان ماهيخوار
بالای سرم
هراس انگيز است
مردی سگش را با كالسكه به گردش آورده
خورشيد كم كمك به وصال آرامترين اقيانوس مي رسد
كودكي يك ساله همراه مادرش روي شنهای ساحل قهقهه مي زند
و من محو اينهمه زيبايي دلتنگ كودك كوچكم مي شوم
پشت به غروب خورشيد
راهي خانه
Posted by مریم 9 comments
۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه
تن های تنها
- وای خدای من، اینجا رو نگاه کن، ... نارنج ...، می دونی چند ساله که نارنج نخوردم؟
پیرمردی که جلوی من در صف ایستاده بود برگشت به طرفم، لبخندی زد و گفت "نارنج با ماهی خیلی خوب می شه." دولا شد و چند تا نارنج برداشت.
- پس شما هم قراره آخر هفته سبزی پلو ماهی درست کنید؟
پیر مرد در حالی که نارنج ها را برای حساب کردن جلوی آقای صندوقدار می گذاشت گفت: " من که خودم بلد نیستم ماهی درست کنم، فردا میام رستوران روبه رویی، ماهی می گیرم، نارنج هام رو هم با خودم میارم"
Posted by مریم 6 comments
۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه
مادرم
Posted by مریم 5 comments
۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه
شنل قرمزي
بايد وقت بگذارم و همه اون قصه هاي قديمي كه واسه بچه ها مي خونند تا خوابشون ببره رو يه دور مرور كنم. چند شب پيش داشتم براش قصه شنل قرمزي رو مي گفتم كه خوابش ببره، آخرش يادم نمي اومد كه شنل قرمزي چطور آقا گرگه رو شكست مي ده و مادر بزرگ رو نجات مي ده. حالا خوبه تو اين سن و سال نمي فهمه كه من قصه رو ماست مالي كردم. تا دير نشده بايد از اول ياد بگيرم!!!
Posted by مریم 7 comments