امروز بیست فروردین سال ۱۳۷۰، برای اولین بار تو را در وجود خودم حس کردم. دلم میخواست قبل از اینکه پیش دکتر بروم و از بودن تو مطمئن شوم، به پدرت بگویم. زودتر از همیشه به خانه آمدم. می دانستم که پدرت هم امروز زودتر کارش تمام می شود و در خانه هست. در را که باز کردم و صدایش کردم، طول کشید تا جوابم را بدهد.
گفتم خبر خوبی دارم، طول کشید تا پیشم بیاید.
گفتم خیلی هیجان زده ام، طول کشید تا از من بپرسد چی شده؟
قبل از اینکه چیزی بگویم، حس کردم کسی از پشت سرم رد شد، بوی عطر زنانه اش را شنیدم.
طول کشید تا دوباره از من بپرسد که چه خبری دارم. من سکوت کردم، چیزی نگفتم.
شاید دلم می خواست من هم چیزی داشته باشم که او ندارد. همانطور که او می تواند ببیند و من نمی توانم، همانطور که او می تواند دنیا را با تمام رنگهایش داشته باشد و من نمی توانم. دلم نمی خواهد حتی پیش دکتر بروم، نکند تو را از من بگیرد.
***************************************************
امروز بیست اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۰، با خاله سهیلایت به آزمیشگاه رفتیم تا جواب آزمایش را بگیرم و از بودنت مطمئن شوم. نه، من مطمئن بودم، تا خاله سهیلایت مطمئن شود. وقتی مطمئن شد که تو هستی بهم گفت که باید به پدرت بگویم. خیلی با من حرف زد. گفت ممکن است رفتارش عوض شود. راستش را بخواهی من خیلی پدرت را مقصر نمی دانم. خوب حتما دلش میخواهد زنی داشته باشد که ببیند و چشمهای زیبایی داشته باشد. کاش زودتر تو بیایی و به من بگویی که چشمهای من چه شکلی است. خاله سهیلایت می گوید که من چشمهای زیبایی دارم. پدرت هم روزهای اول همین را می گفت. اصلا وقتی عاشقم شد که چشمهایم را دید. ساعتها به هم خیره بودیم روی دو تا نیمکت پارک، روبروی هم. او من را نگاه می کرد و فکر می کرد که من هم او را نگاه میکنم. نمیدانست که من سعی میکردم تا رنگ سبز درخت را ببینم. ببینم که گنجشک چه رنگی است. رنگ قرمز گلها را حس کنم. میدانی همیشه فکر میکردم که خدا روزی چشمهای من را بر می گرداند. حالا احساس میکنم که تو همان چشمهای من هستی. دخترک عزیزم ... دخترک عزیزم؟ ... هنوز نمی دانم که دختر هستی یا پسر. خدا کند که دختر باشی. دلم میخواهد که دختر باشی ... خدا کند ... کاش زودتر بیایی و به من بگویی که دنیا چه شکلی است ... کاش زودتر بیایی.
***************************************************
امروز بیست خرداد سال ۱۳۷۰، برای اولین بار لگد زدی و من خندیدم. کم کم شکمم دارد بزرگ می شود. نکند پدرت بفهمد؟ دلم نمی خواهد. نکند تو را از من بگیرد؟ این روزها خیلی دیر به خانه می روم. تا دیر وقت با تو در پارک قدم می زنم. اینطوری هردویمان راحت تر هستیم. او با زنی هست که می بیند و من هم با تو هستم. اینطوری خیلی بهتر است.
فردا میخواهم به گرگان بروم. پیش خاله سهیلایت. تا وقتی که تو به دنیا بیایی. دلم نمی خواهد هیچ کس جز من تو را داشته باشد.
***************************************************
امروز بیست مرداد ۱۳۷۰، پدرت بهم زنگ زد. خواست بیاید گرگان. گفتم نمی خواهم. خواست برایم توضیح دهد. گفتم نمی خواهم. گفت معذرت میخواهد. گفتم لازم نیست. گفت دوستم دارم. گفتم نمی خواهم. گفت زنی که با او بوده برای همیشه رفته، دلش من را میخواهد. گفتم نمی خواهم.
نکند که بیاید و تو را پیدا کند؟ دلم نمی خواهد تو مال کس دیگری باشی. دلم نمی خواهد ... راستی برایت یک عالمه لباس صورتی دخترانه خریدم. کاش زودتر بیایی و به من بگویی صورتی چه رنگی است.
***************************************************
امروز بیست مهر ماه سال ۱۳۷۰، هوا خیلی خنک و دلچسب بود. صبح پیاده روی رفته بودم. نمیدانی چقدر عاشق صدای گنجشکها هستم. کاش زودتر بیایی و با هم برویم پیاده روی توی جنگل. برایم بگویی که درختها چه شکلی هستند. سبز چه رنگی است. می دانی، وقتی نزدیک یک درخت هستم، احساس عجیبی دارم. درختها را دوست دارم. کاش زودتر بیایی تا باهم برویم بالای درخت. من تا به حال بالای درخت نرفته ام.
***************************************************
امروز بیست آبان سال ۱۳۹۰، برای اولین بار خاله سهیلا به من گفت که مادرم نیست. مرا برد به یک جنگل خیلی خیلی سبز، زیر یک درخت خیلی خیلی بزرگ. قبر سفیدی را نشانم داد. جایی که تو خوابیدی مامان قشنگم. تمام نوارهایی که برام ضبط کرده بودی را همینجا زیر درخت گوش دادم. مامان مهربانم، الان برگهای درختان هزار رنگ است. کاش اینجا بودی تا با هم بالای درخت می رفتیم. کاش بودی تا چشمهایت می شدم. مامان خوبم، امروز وقتی عکست را دیدم فهمیدم که زیباترین مامان دنیا هستی. نمی دانی چقدر چشمهایت زیبا هستند. کاش چشمهای من هم به زیبایی چشمهای تو بودند.
***************************************************
در راه برگشت به خانه، از نگاههای پر از هوس راننده تاکسی توی آینه، بیشتر و بیشتر خودش را به در ماشین می چسباند تا در آینه دیده نشود ...
در راه برگشت به خانه دختر بچه گدایی مانتویش را گرفته بود و پول میخواست. چشمهای دخترک دیگر مثل چشمهای کودکان همسن و سالش معصوم نبودند ...
در راه برگشت به خانه، روی روزنامهای که پسرک روزنامه فروش می فروخت، عکس دختری را دید که صورتش با اسید سوخته بود، عکس پسری را دید که یک پایش در بمب گذاری قطع شده بود ...
در راه برگشت به خانه ... مادرش ندیده بود که راننده تاکسی ... مادرش چشمهای آن دخترک را ... اگر چشمهای مادرش می شد ...؟